دوزخ

0 نظر
می‌گفت شادی‌هایم لحظه‌ای بیشتر دوام نمی‌آورند. آن طرف رودخانه‌ای که از اندوه جاری است می‌ایستند و وقتی می‌خواهند بیایند این طرف قطره‌های اندوه که در تلاطم رودخانه به هوا می‌پرند خیس‌شان می‌کنند و تا بخواهند به این‌ طرف برسند سیاه و کبود و چرب می‌شوند و مرا در حسرت و عطش لحظه‌ای شادبودن می‌سوزانند. می‌گفت بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم شادی درونم با پرده نازکی از اندوه جدا شده‌است. گاهی که دلم می‌خواهد شاد باشم و می‌روم سراغش و  به آن ناخنک می‌زنم بلافاصله حجم غلیظ و قیرگون اندوه به پرده فشار می‌آورد، آن را از هم می‌درد و شادی را می‌بلعد و من همچنان در حزن و اندوه گم می‌شوم.

می‌گفت خسته‌ام و هیچ امیدی به رفتن آن ابرهای سیاه، سنگین و آهنین که افق را پوشانده‌اند، ندارم.
» ادامه مطلب

ساحل خلوت

0 نظر

بیرون برف می‌بارید. بزرگراه خلوت بود. درون ماشین من و طناز و نیلا بودیم. ایلیا نبود. رفته‌بود پیش امیرحسام . نیلا هم در آغوش طناز خواب بود. هر از چندگاهی کش‌و‌قوسی می‌داد به خودش و دوباره می‌خوابید. هنوز برف می‌بارید. برف پاک‌کن می‌رقصید با صدای باب دیلون که از سارا می‌خواست ترکش نکند و پیشش بماند. درون ماشین گرم و خوب و آرام بود. فقط چیزی در درونم کم بود که مدتی‌ست نیست. گم ‌شده‌ست.  شاید بهتر است بگویم چیزی که هم هست و هم نیست. مثل مه تیره‌ای ذهنم را آلوده‌کرده‌‌ست. مه رقیقی‌ست که می‌اید و می‌رود. باب دیلون هنوز سازدهنی می‌زد، گیتارش را می‌نواخت و از ساحل خلوتی می‌خواند که در آنجا دیگر کودکی بازی نمی‌کند. از کشتی به گل‌نشسته‌ می‌خواند و سارایی که دیگر نیست. 
» ادامه مطلب