روزهداری و تماشای فیلم
تصویرها
«... مهرداد روی بالاترین پلٌه ایستادهبود و از روی دیوار به دوردستها نگاه میکرد. من پایین پلٌهها ایستادهبودم. پلٌهها آنقدر بزرگ بودند که مانند دیوار بلندی جلویم قد برافراشته بودند. بعد از عبور هر هواپیمایی که از بالای سرمان غرشکنان رد میشد و میرفت پشت دیوار، مهرداد فریاد میکشید:« اینم یه تصادف دیگه. امروز چقدر این هواپیماها با هم تصادف میکنن» و من که چشمهایم را سپرده بودم به زبان دروغگوی او، حسرت قد بلند و پاهای قوی او رو میکشیدم که اجازه داشت و میتوانست از پلهها بالا برود و با دروغهاش پسر عمو کوچولوش را سر کار بگذارد...» خانه ما ته یه کوچه بنبست و باریک بود. شبها بعد از افطار که هوا تاریک میشد و کوچه پر میشد از دزدها، غولها و جنهایی که از قصههای مادر بزرگ برایمان به یادگار مانده بودند. من و خواهر بزرگترم یواشکی میرفتیم پشت در. لای در را باز میکردیم و زل میزدیم به تاریکی و در حالیکه از ترس میلرزیدیم خطاب به دزدی که در تاریکی با کیسه بزرگش قایم شدهبود، با هم میخوندیم:« آقا دزده، سلام، حالت چطوره؟ سلام. اگه هفتتیر بِکشی، منو بُکشی، حق کشی... حق کشی... » شعری که هیچ وقت یادم نمیآید از کجا یاد گرفتهبودم... اینها قدیمیترین و دورترین تصویرهایی است که از سالهای دور کودکی به یادم مانده است. حافظه من با این تصاویر شروع شده و جلو آمدهاست. قبل از اینها هر چه هست پر از تاریکی و فراموشی است. خیلی سعی کردهام اولین تصویرهایی را که از زندگی در این دنیا در خاطرم حک شدهبود، به یاد بیاورم. ولی نتوانستهام. همه آنها از حافظهام پاک شدهاند. گنجینهام از دست رفته است.
یکی بود،یکی نبود
یه جایی اون دوردورها. یه کم دورتر از اون ستاره زرد رنگپریده، نرسیده به اون کهکشان آبی، توی یه سیاره کوچیک که فقط یه کمیاز غربال بزرگتر بود، یه پیرزن زندگی میکرد. یه حیاط داشت اندازه یه فنجون، یه درخت داشت اندازه یه چوب نازک جارو. تک و تنها تو فضای سرد و بیانتهای خدا، یه گوشه خیلی دنج از کهکشان زندگی میکرد. سیارهاش نه تو مسیر راه سفینههای تجاری راه شیری بود، نه تو مسیر راه فضانوردان قدبلند دلیری که همه کهکشان رو به دنبال شاهزادهای میگشتند که اسیر یه اژدهای فضایی باشه. تو هیچ نقشه هم اسمیاز سیارهاش نبود. تنها مینشست یه گوشه حیاط نقلی و به خورشیدی نگاه میکرد که رنگی نداشت. منتظر طوفان و بارونی مینشست که هیچ وقت نمیبارید. منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمونهای ناخوندهای مینشست که هیچوقت راهشون به اونجا نمیافتاد. فقط و فقط منتظر میموند. منتظر مار کوچولویی که ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاکی که بهش تعلق داره برگردونه. منتظر ماری که هیچ وقت نمیآد...
متن ترانهای از دیوید بووی که الان در حال شنیدناش هستید