‏نمایش پست‌ها با برچسب نوشتن. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب نوشتن. نمایش همه پست‌ها

بازآغاز

0 نظر
مدت‌هاست که اینجا به روز نشده‌است. نه این که نمی‌نوشتم. می‌نوشتم. دفتر جلد سبز و اخیرا دفتر یادداشت پاپکوی جلد سیاه جای وبلاگم را گرفته‌بودند. می‌نوشتم. برای خودم می‌نوشتم. با این شرایط دنیای وبلاگ‌ها و سوت‌وکور بودن‌شان که انگار ویرانه‌ای بازمانده از حمله اتمی و یا هجوم رامبی‌ها هستند در واقع باز هم برای خودم می‌نویسم. برگشتن دوباره به این‌جا مرا به یاد اولین روزهای می‌اندازد که شروع کردم به بلاگ نویسی. وبلاگم خلوت بود. دور بود از هیاهویی که به راه افتاده‌بود و رونقی که در پیش رو بود. الان هم این‌جا سوت و کور است و برخلاف آن روزها رونقی در پیش رو نیست. یعنی از ریفرش کردن‌های بی انتها بعد از انتشار مطلب هم خبری نخواهدبود. با این حال قصد دارم بنویسم. نوشتن حالم را خوب می‌کند. سبک می‌شوم. یک جور پوسته می‌کشد پیرامونم و جدایم می‌کند از هجوم بیرون.
دوست داشتم با لایورایتر بنویسم. متاسفانه نشد. دو روز تلاش کردم تا از میان دعوای مایکروسافت و گوگل گریزی بزنم و وبلاگم را متصل کنم به لایورایتر که نشد. در گوگل‌درایو می‌نویسم تا دسترسی به نوشته‌هایم راحت شود و از آن‌جا به بلاگر منتقل‌شان کنم. فعلا شرایط مهیاست. پاییز آمده با سیب‌های زرد و قرمز (الان دارم یکی‌شان را گاز می‌زنم) خلوتی برای خودم دارم، Lynyrd Skynyrd  «پرنده‌ی رها» را می‌خواند و دارم می‌نویسم.


خب. شروع می‌کنیم.
» ادامه مطلب

کتاب‌ها

0 نظر

سال‌ها پیش در کهکشانی بسیار بسیار دور، عصر یکی از روزهای آخر شهریورِ بود که بابا دست من و لیلا را گرفت و به کتاب‌فروشی رستمخانی در سبزه‌میدان برد تا برای لیلا دفتر و مداد و پاک کن و... بخرد. روزگارمان خوش بود. دنیا به‌‌ همان کوچکی زنجان بود و سبزه‌میدان مرکز دنیا. سبزه‌میدان، ‌میدان خرّمی بود با درخت‌ها و کلاغ‌ها و نیمکت‌های سبز و حوضی در وسطش که چند فرشته کوچولو، دور تا دورش، نشسته‌بودند و جیش می‌کردند روی سطح موّاج آب. در کتاب‌فروشی بابا چند دفتر و مداد و پاک‌کن خرید و رديف کتاب‌هاي کودکان را ديد و هوس کرد برای لیلا کتاب هم بخرد. چند کتاب بهش نشان دادند. هیچ کدام را نمی‌پسندید. هی اخم می‌کرد و می‌گفت :«اين رو  نمی‌خوام. نه خوشم نمی‌یاد.». در آن لحظه  کسی به فکر من نبود. کسی از من نمی‌پرسید کتاب مي‌خواهي؟ کوچک بودم و کسی به فکرش نمی‌رسید ممکن است این بچّه کوچولو هم دلش کتاب بخواهد. تعداد کتاب‌ها محدود بود و حوصله بابا و فروشنده نیز داشت سر می‌رفت. بین کتاب‌ها کتابی بود که روی جلدش تصویر چند خرگوش دیده می‌شد. «مهمانی خرگوش‌ها». طبق معمول نظر لیلا را جلب نکرد و من ناخودآگاه به بابا گفتم: «اگر نمی‌خواد من می‌خوامش». بابا تعجّب کرد و گفت:« تو که نمی‌تونی بخونیش؟». بلافاصله گفتم:« آخه عکس خرگوش داره.». بابا آن را از بین کتاب‌ها جدا کرد و «مهمانی خرگوش‌ها» شد اولین کتاب عمرم. لیلا هم  وقتي ديد من کتابم را انتخاب کردم کتاب «بچّه‌ها آیا هر مهمانی دوست خداست؟» را خرید. تصوير همين جا فِيد مي‌شود و بقيه‌ نوار همان طور محو جلو مي‌رود و هرجا کتابي ديده‌مي‌شود شفّاف و روشن مي‌شود. نوار  جلو مي‌رود. سال‌های زیادی مي‌آيند و مي‌روند. کتاب‌های زیادی هم مي‌آيند و مي‌روند. بعضی نیامده، مي‌روند. تعدادی آمدند، کمی ماندند و بعد رفتند. خیلی‌ها آمدند، ‌ دلمان را بردند و ‌ماندند. ولی بی‌وفایی کردیم و ‌رفتند. حریص و تشنه بودم و هر کتابی را که به دستم می‌رسید می‌خواندم. بینشان همه جور کتابی بود. همه‌جور عشقی بود. عشق‌های زمان کودکی، عشق‌های نوجوانی، عشق‌های دوران پر تلاطم هفده و هجده سالگی، عشق‌های دوران جوانی و بعد از آن ميان‌سالگی. چند تایی مو بلوند و دلبرک بین‌شان پیدا می‌شوند که از‌‌ همان اوّلِ آشنایی آمدند و قمار را باختیم و ماندند و الان هم هستند. این چندتا آودری هپبورن‌‌ترين همان دلبرک‌هایند بدون ترتيب قد و سن و سال:
۱-    سه‌گانه فرزندان کاپیتان گرانت، بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا و جزیره اسرارآمیز.
۲-    پرواز ۷۱۴ و کوسه‌های دریای سرخ از بین مجموعه کتاب‌های تن‌تن.
۳-    راز کیهان نوشته آرتور سی کلارک ترجمه پرویز دوایی.
۴-    مرد مصوّر- ری برادبری ترجمه محمد قصاع.
۵-    ناطور دشت. تابستان سال ۶۷ یا ۶۸ بود که کتاب را از کتابخانه سهروردی امانت گرفتم. همه آن‌هایی که در آن سال‌ها از سهروردی کتاب امانت می‌گرفتند جلدهای سیاه کتاب‌های فرسوده‌ای را که در صحّافی ترمیم شده‌بودند به یاد دارند. ناطور دشت به قدری آسیب دیده‌بود که فقط صفحه آغازین رمان باقی مانده‌بود و صحّاف محترم شماره کتاب را اشتباه زده‌بود و روی داخل جلد با خط خوشی نوشته بود کشتن مرغ مقلد! از همه جا بی‌خبر کتاب را خواندم و تا مدت‌ها فکر می‌کردم هولدون کالفید قهرمان رمان «کشتن مرغ مقلد» است! این اشتباه تا حدّی ادامه یافت که وقتی در مجلّه فیلم عکس گریگوری پک در فیلم کشتن مرغ مقلّد را دیدم پیش خودم می‌گفتم سنّ گریگوری پک در عکس فيلم که بيشتر از هولدون کالفیلد نوجوان است. چرا کارگردان باید این انتخاب ابلهانه را بکند؟ سال‌ها بعد کتاب با ترجمه جدیدي منتشر شد و خریدم و با خواندن اولین سطرهای آن در ذهنم هولدون از کشتن مرغ مقلد صرفنظر کرد و رفت به انتهای آن دشت و شد ناطور دشت.
۶-    ۱۹۸۴. نا‌امیدی و استیصالی را که هم‌زمان با خواندن آخرین سطرهای رمان گریبانم را گرفت هنوز‌‌ رهایم نکرده‌است.
۷-    صد سال تنهایی. بار‌ها و بار‌ها آن را خوانده‌ام و هنوز هم برایم مانند دنیای قشنگ نویی است که همه چیز در آن به قدری تازه است که هنوز اسم ندارد.
۸-    گزارش یک مرگ . هنوز هم متعجبم که چرا هر ساله در کلمبیا مراسم «سانتیاگو ناصرون» برگزار نمی‌شود؟ مگر سانتیاگو ناصر چه کم از سیاوش داشت؟
۹-    کلیسای جامع. ریموند کارور ترجمه فرزانه طاهری.
۱۰-    دن کیشوت

» ادامه مطلب

خودنویس، نوشتن، همین و تمام

0 نظر

نوشتن برای من همیشه مثل یک آئین بوده‌است. دوست دارم مقدّمات انجام آن را به نحو احسن فراهم کنم تا بتوانم از انجام‌ش لذّت ببرم. فرقی نمی‌کند. این نوشتن می‌تواند نوشتن داستان باشد نوشتن برای دل باشد و یا نوشتن گزارش و یا نامه اداری. یکی از لوازم اجرای این آئین، خودکار و یا خودنویسی است که روان بنویسد و در حدّ مگنومِ رفیق‌مان هری کثیف خوش‌دست باشد. قبلن‌ها با خودکار می‌نوشتم (حالا مگر بیشتر ملّت به غیر از خودکار با چیز دیگری هم می‌نویسند؟). منظورم از آن نوع خودکارهای فشاری و یا پیچی است. یا  هرجور خودکاری به غیر از خودکار بیک. زمانی که وارد دانشگاه شدم نسرین یک خودکار پارکر اصل بهم هدیه داد که یک سال بیشتر دوام نیاورد و در کتابخانه دانشگاه به سرقت رفت. خودکار دیگری هم هدیه گرفتم که گم‌اش کردم. درسم که تمام شد و بیکار بودم و زیاد می‌نوشتم سعی می‌کردم با مداد فشاری بنویسم که اگر غلط‌غلوط نوشتم و اصلاحش کردم شکل ظاهری مطلبم زیاد آشفته و کثیف نشود. بعد هم که کامپیو‌تر آمد و به دنبالش وبلاگ آمد و تایپ کردن جای نوشتن را گرفت که آن هم برای خودش داستان دیگری دارد. زمانی هم که در شرکت مشغول به کار شدم روزانه باید کلّی نامه و گزارش می‌نوشتم و زیاد هم اهل نوشتن با خودکار نبودم. خودنویسی هدیه گرفته‌بودم که روان نبود و به اصطلاح زیاد گیر می‌کرد و هربار قبل از نوشتن باید می‌تکاندم‌ش تا روان شود. البته این تکان‌دادن‌ها دیوار پشتم در اطاقم توی اداره را پر از لکّه‌هایی کرده‌بود که شَتَک‌های جوهر ایجادکرده‌بود. یه جورهایی شبیه تابلوهایی شده‌بود که جکسون پولاک در مهدکودک می‌کشیده.
از آن‌جایی که طنّاز علاقه‌ای به تابلوهای جکسون پولاک نداشت و دوست نداشت یکی از آن‌ها را در خانه داشته‌باشد یه روز دستم را گرفت و باهم رفتیم لوازم‌التّحریر فروشی رسّام و یه خودنویس نوک نازک خریدیم با یک جوهر دیپلمات اصل آلمانی. خودنویس روانی بود و از نوشتن با آن لذّت فراوانی می‌بردم. بعد از آن بود که خودنویس‌چی شدم و تا حالا هم همیشه یه خودنویسْ َپرِ جیبم و یا توی کیفم هست که همیشه آماده تاخت و تاز و برداشتن بکارت کاغذهای سفید معصوم‌ست. در این چندسال چندین و چند خودنویس خریده‌ام که همه‌شان را یا گم کرده‌ام، یا به یغما رفته‌اند، یا به «گا»‌رت رفته‌اند و یکی از آن‌ها هم  توسط ایلیا بُستان شده‌است.
چند هفته پیش از یکی از دوستان بسیار عزیزم یک حوالهٌ خرید کتاب به عنوان کادوی تولّد هدیه گرفتم و طنّاز برایم نقدش کرد. یک لحظه از ذهنم گذشت که به جای کتاب بروم و یک خودنویس خوب بخرم. بعد پیش خودم فکر کردم من که الان یه خودنویسِ روان و خوش‌دست دارم و ازش هم راضی هستم بهتر‌ست کتاب بخرم. رفتم پیش حاجی‌رضا و چندتا کتاب خریدم. صبح فردای آن روز در دستشویی اداره خودنویس از جیبم افتاد و دَرَش جدا شد و فرو رفت در اندیشه آشفته چاه توالت. حالا یک خودنویس مانده وَرِ دلم با دَری که فرو رفته، پولی که صرف خرید کتاب شده و انتظار  فرصتی  برای خرید یک خودنویس دیگر.
پی‌نوشت: خوشبختانه هفته پیش خودنویس تازه‌ای خریدم. امیدوارم این یکی حدّاقل دو سه سالی دوام بیاورد.

» ادامه مطلب