خب. دو سه سالی میشد که با کیبورد کامپیوترم در شرکت درگیر بودم. گندش بزنند. عادت ندارم وقتی تایپ میکنم سرم را بالا بگیرم و به مانیتور نگاه کنم و ببینم دارم چه چیزی را تایپ میکنم. معمولاً بعد از دو سه دقیقه تاپتاپ کردن روی کیبورد سرم را بالا میگیرم و از روی عینکم زل میزنم به متن تا ببینم کلمات را درست نوشتهام؟ نیمفاصلهها را رعایت کردهام؟ مبادا "میگیرمها" را "می» ى <»" تایپ کردهباشم و این حرفها. منتها کامپیوترم در شرکت دچار مرضی بود که با گرفتن شیفت چپ و آلت ، با تخم چپ و آلت با فتحه روی ل اشتباه نشود، زبان الکناش به فارسی نمیچرخید و من بعد از تایپ یک واژه انگلیسی، بیهوا با تصور اینکه زبان کیبورد به فارسی برگشتهاست روی کیبورد تاپتاپ خمیر میکردم و وقتی بعد از دو سه دقیقه سرم را بالا میگرفتم، میدیدم که متن ملغمهای شدهاست از شعرهای نو و پیامهای رمزی که کیم فیلبی از آپارتمانش در لندن به سفارت روسیه میفرستاد. بعد ناسزا گویان روی دگمه backspace میکوبیدم تا به سر سطر برگردم و دوباره با حرص و جوش زياد شیفت چپ و آلت را ميگرفتم و فشار ميدادمشان و يک حرف تايپ ميکردم و با اطمينان از فارسي بودن کيبورد دوباره شروع ميکردم. هیچوقت هم به ذهنم نمیرسید که ممکن است ایراد از تنظیمات زبان ویندوز باشد. دروغ چرا. به ذهنم رسیدهبود، ولی از زمانی که برای ویندوزهای شرکت اکانت ادمین تعریف کردند و دست ما از تنظیمات ویندوز کوتاه شد کامپیوترم تبدیل شد به موجودِ زبان نفهمِ لوسِ بیشعوری که قبل از انجام هر تغییری بهانه صاحب اصلیاش را میگرفت. هیچ علاقهای هم نداشتم به اینکه کاغذبازیهای معمول را انجام دهم و گرفتار چرخه بیپایان تقاضا و التماس برای حل مشکل کیبورد شوم. این مشکل را از طریق استخدام یک نفوذی در واحد مکانیزاسیون شرکت حل کردم و اکانتم را دور از چشم زباننفهمهای بالاسری ادمین کردم. ولی به کل یادم رفت مشکل تایپ فارسی را حل کنم. امروز صبح درحالیکه در جدال با تایپ متنی سرشار از اصطلاحات فارسی و انگلیسی عرقریزان دست و پا میزدم و چند نفر کشته و زخمی دوروبرم ریختهبود یکی که در اطاق فرمان نشستهبود و دو سه سالی بود ساکت بود سرش را بالا آورد و و با نوک انگشت عینکش را روی دماغش سُراند بالا و زمزمهکنان پرسید چرا تنظیمات زبان کنترل پنل را بررسی نمیکنی؟ شاید مشکل آنجا باشد. چرا به فکرم نرسیده بود؟ میدان نبرد را ترک کردم و به کنترل پنل رفتم و دیدم آن ابلهتر از مني که ویندوز را نصب کردهبود دو کیبورد انگلیسی و یک کیبورد فارسی نصب کردهاست. به همین دلیل فشردن متوالی تخم چپ و آلت نتیجهای جز سوزش و به عقب انداختن چرخش کیبورد به زبان فارسی نداشت. فیالمجلس یکی از کیبوردها را پاک کردم و تاخت و تازکنان به میدان نبرد برگشتم و دماز از روزگار واژهها درآوردم و پیروز شدم.
کيبورد به مثابه ميدان نبرد
خب. دو سه سالی میشد که با کیبورد کامپیوترم در شرکت درگیر بودم. گندش بزنند. عادت ندارم وقتی تایپ میکنم سرم را بالا بگیرم و به مانیتور نگاه کنم و ببینم دارم چه چیزی را تایپ میکنم. معمولاً بعد از دو سه دقیقه تاپتاپ کردن روی کیبورد سرم را بالا میگیرم و از روی عینکم زل میزنم به متن تا ببینم کلمات را درست نوشتهام؟ نیمفاصلهها را رعایت کردهام؟ مبادا "میگیرمها" را "می» ى <»" تایپ کردهباشم و این حرفها. منتها کامپیوترم در شرکت دچار مرضی بود که با گرفتن شیفت چپ و آلت ، با تخم چپ و آلت با فتحه روی ل اشتباه نشود، زبان الکناش به فارسی نمیچرخید و من بعد از تایپ یک واژه انگلیسی، بیهوا با تصور اینکه زبان کیبورد به فارسی برگشتهاست روی کیبورد تاپتاپ خمیر میکردم و وقتی بعد از دو سه دقیقه سرم را بالا میگرفتم، میدیدم که متن ملغمهای شدهاست از شعرهای نو و پیامهای رمزی که کیم فیلبی از آپارتمانش در لندن به سفارت روسیه میفرستاد. بعد ناسزا گویان روی دگمه backspace میکوبیدم تا به سر سطر برگردم و دوباره با حرص و جوش زياد شیفت چپ و آلت را ميگرفتم و فشار ميدادمشان و يک حرف تايپ ميکردم و با اطمينان از فارسي بودن کيبورد دوباره شروع ميکردم. هیچوقت هم به ذهنم نمیرسید که ممکن است ایراد از تنظیمات زبان ویندوز باشد. دروغ چرا. به ذهنم رسیدهبود، ولی از زمانی که برای ویندوزهای شرکت اکانت ادمین تعریف کردند و دست ما از تنظیمات ویندوز کوتاه شد کامپیوترم تبدیل شد به موجودِ زبان نفهمِ لوسِ بیشعوری که قبل از انجام هر تغییری بهانه صاحب اصلیاش را میگرفت. هیچ علاقهای هم نداشتم به اینکه کاغذبازیهای معمول را انجام دهم و گرفتار چرخه بیپایان تقاضا و التماس برای حل مشکل کیبورد شوم. این مشکل را از طریق استخدام یک نفوذی در واحد مکانیزاسیون شرکت حل کردم و اکانتم را دور از چشم زباننفهمهای بالاسری ادمین کردم. ولی به کل یادم رفت مشکل تایپ فارسی را حل کنم. امروز صبح درحالیکه در جدال با تایپ متنی سرشار از اصطلاحات فارسی و انگلیسی عرقریزان دست و پا میزدم و چند نفر کشته و زخمی دوروبرم ریختهبود یکی که در اطاق فرمان نشستهبود و دو سه سالی بود ساکت بود سرش را بالا آورد و و با نوک انگشت عینکش را روی دماغش سُراند بالا و زمزمهکنان پرسید چرا تنظیمات زبان کنترل پنل را بررسی نمیکنی؟ شاید مشکل آنجا باشد. چرا به فکرم نرسیده بود؟ میدان نبرد را ترک کردم و به کنترل پنل رفتم و دیدم آن ابلهتر از مني که ویندوز را نصب کردهبود دو کیبورد انگلیسی و یک کیبورد فارسی نصب کردهاست. به همین دلیل فشردن متوالی تخم چپ و آلت نتیجهای جز سوزش و به عقب انداختن چرخش کیبورد به زبان فارسی نداشت. فیالمجلس یکی از کیبوردها را پاک کردم و تاخت و تازکنان به میدان نبرد برگشتم و دماز از روزگار واژهها درآوردم و پیروز شدم.
سری که به سنگ خورد
خب. alimali برداشته یه عکس فرستاده برام که به نظر میرسه معنا و مفهوم اون اینه که، همونطور که من میخواستم، سرش به سنگ خورده و نادم و پشیمون شده. البته همونطور که شما هم میدونید هوش مصنوعی یه وبلاگ اون قدر پیشرفته نیست که بتونه از روی یه عکس چهره صاحابش رو تشخیص بده و من هم شک دارم که این عکس عکس خود alimali باشه. ولی نظر به حسن نیّتی که دارم و یه جورایی هم دلم برای چرت و پرت هاش تنگ شدهبود همینجا اعلام میکنم که باهاش آشتی کردم و ایشون میتونند برگردند سر خونه و زندگیشون و دوباره مطالبش رو اینجا منتشر کنند. همین!
من دیگه اون آدم قبلی نیستم
دوست عزیزم آقای بازرگان مرا به بازی تغییر در زندگی دعوت کردهاست و از من خواستهاست از تغییراتی که در زندگی داشتهام و یا خواهم داشت بنویسم. چشم.
همیشه فکر میکنی عوض نشدهای. تغییر نکردهای. همان آدم قبلی هستی و به شدت در مقابل نظر دیگران که عقیدهای خلاف آن را دارند جبهه میگیری. سرت را انداختهای پایین و به زندگیات چسبیدهای. در حالیکه خبر نداری که در حال عوض شدن هستی. آرام و نرم در حال تغییر هستی، سلایقات عوض میشوند و به آرامی آدم دیگری میشوی. بعد روزی در حالیکه نوارکاستهای عتیقهات را درون ضبطصوت جلو عقب میکنی و به دنبال تکآهنگی میگردی که چند ثانیهاش را از پنجره باز ماشینی که از کنارت گذشته شنیدهای؛ ناگهان ترانهای را از Gipsyking میشنوی که روزگار دوری، خیلی دور، گوش میدادی و روحات تازه میشد. هربار که به آن گوش میدادی تو را میبرد به عصر یک روز پاییزی که خسته و کوفته و لهیده سوار بر اتوبوس بعد از گذشتن از مراحل تسویهحساب خدمت به زنجان بر میگشتی و با گوش دادن آن در واکمنات، که نمیدانی الان گوشه کدام کمد افتاده است، پیش خودت احساس پیروزی، سبکی و راحتی میکردی. همان ترانهای که هفته پیش به همراه کلّ آلبومهای GipsyKing از روی هارددیسک نحیفات پاک کردی و ککات هم نگزیدهبود. همان ترانهای که اگر الان در اتوبوس و یا قطار بشنوی که نجوای آرامی از آن از هدفونهای مسافر بغل دستیات بیرون میریزد پیش خود بگویی:«ملّت با چه چیزهایی خوشاند و حال میکنند!». و در این موقع است که متوجه میشوی عوض شدهای. تغییر کردهای و همان آدم قبلی نیستی. نمیدانم این جور تغییر خوب است یا نه؟ نمیدانم.
تغییراتی که کردهام:
1- به اقتضای سنّ و قبول مسئولیّتهای جدید در زندگی، محافظهکارتر شدهام.
2- واقعبینتر شدهام و از آدم ایدهالگرایی که بودم فاصله گرفتهام.
3- آرامتر شدهام و سعی میکنم همیشه آرامشم را حفظ کنم.
4- بر عکس همه کسانی که با بالاتر رفتن سن به سمت ترانههای آرام و با ریتمهای آرام و سنگین و گاهی هم سنّتی کشیدهمیشوند اینجانب این مسیر را تختگاز خلاف رفته و بر خلاف چندسال پیش؛ شب و روزم با Black Sabbath و Led Zepplin و Radioheadمیگذرد.
دوست دارم چه تغییراتی بکنم؟
...
طبق اصول این بازی خانم وثوقی، آقایان جلیلخانی و هادی وحیدی را به این بازی دعوت میکنم.
عنوان این پست مصرعی است از ترانه پراگماتیسم عشقی از گروه کیوسک
در مذمّت روزمرّگی

حسرت تماشای چندین باره فیلم اودیسه 2001 و استاکر رو دارم.
نزدیک ده جلد کتاب خریدم که هنوز شروع به خوندنشون نکردم. (بعضیهاشون رو از نمایشگاه کتاب پارسال خریدم).
از اردیبهشت ماه تا حالا نزدیک 40 گیگابایت MP3 دانلود کردم که هنوز نتونستم درستوحسابی به همشون گوش کنم. (این درست و حسابی یعنی یه اتاق ساکت، آفتاب پاییزی که ولو شده روی فرش، یه سیستم پخش صوتی با اسپیکرهای درستوحسابی و نداشتن دغدغه اینکه گوش دادن به موسیقی مزاحم استراحت در و همسایه بشه)
تموم لحظه های آسایش و آرامش برای خوندن کتاب و گوش دادن به موسیقی، شده همون یک یا دو ساعتی که به قصد رفتن به مأموریت سوار به ماشین بزنیم به جادّه.
آدم تنبلی هستم؟
نمیتونم وقتم رو مدیریت کنم؟
بیحوصله شدم؟
گرفتاریام زیاد شده؟
استرس؟
خودم هم نمیدونم. تموم دلخوشیام شده این یکی و نصفی پستی که، یک در میون تو وبلاگم مینویسم.
خدا آخروعاقبت همه رو به خیر کنه.
شباهت
کرباس
Do you want play again?
the sniper
برف

چقدر حال ميده زير برف سنگين و نرمي كه داره مي باره هي برفهارو پارو كني و پارو كني . اين طرف پشت بوم رو كه پارو مي كني ، به اون طرف نرسيده پشت سرت دوباره پر برف بشه. و تو از خدابخواي اين لحظه رو با همين برف و پارو كردنش تو زمان منجمد كنه و همين طور تو اين زمان بموني و احساس كني غير از تو و اين برفها و اين سرما و اون فرهاد خدابيامرز كه تو گوش ات داره زمزمه مي كنه : گرته روشن مرده برفي همه كارش آشوب ...هيچ موجود زنده ديگه اي تو اين دنيا نيست و خودت هستي و خودت و خودت ....
who is your baby now?
يكي از هزاران مشكلي كه مي شه تو اين دنيا داشت اينه كه عنوان بندي آخر روياهات برعكس پخش بشه. يعني اول ليست لوكيشن ها به نمايش در بياد بعد ليست بازيگران , ليست ترانه ها و بعد آخرش هم تا وقتي كه بخواي ببيني كارگردانش كي بوده از خواب بيدار بشي.
من هم مي ميرم، اما نه مثل غلامعلي

سورتمه سواري در حين مستي
سالهاي عطش
از هر چه بگذريم...
بوي جوي موليان
آخه مرتيكه! تو كه خودت بيرون از چمن هستي چي مي خوايي از اون بنده خدا؟پاشو برو رو چمن .همون جا پيداش مي كني كه شونصد ساله منتظرته.
خاك بر سرت بكنم.