به یاد ندارم که آن روز نام مایکل اووِن را چطور به یاد آوردم. بعد از او هم با نام جک پالانس درگیر شدم و این ماجرا پشت سرهم ادامه پیدا کرد. هنرپیشهها، فوتبالیستهاٰ، شخصیّتهای فیلمها و داستانها و ... وقت و بیوقت، زمانی که مشغول انجام دادن کاری هستم میپرند روی صحنه و با پررویی تمام زل میزنند به چشمهایم. برای بیرون کردنشان از ذهنم باید صدایشان میکردم. آقای... خانم... لطفاً از جلوی چشمهایم دور شو. ولی نامشان را به یاد نمیآورم. مغزم شروع به خارش میکند و درمانده میشوم. این اواخر برای لحظههایی حتّی برای به یاد آوردن بديهيترين نامها درمانده و بیچاره دچار فلج خاطرهای ميشوم. نامهايي از قبيل جرج کلونی، زامورانو، آن سرهنگ نیروی هوایی آلمان در سريال ارتش سرّی که چشمهایش شبیه چشمهای عقاب بود، دخترک مهماندار فیلم الیزابتتاون، همکار سیاهپوست دکتر هاؤس، برده سیاهپوستی که با هاکلبری فین روی کلکْ رودخانه میسیسیپی را بالا و پایین میرفتند و نام آن پیرمرد بسیارمحترمی که در چهارراهسعدی دیدم و هر چقدر تلاش کردم نام و خاطرهای را که پشت آن چهره دوستداشتنی بود بیرون بکشم و نشد که نشد. برای نوشتن این مطلب هم چند بار برای پیدا کردن واژههای مناسب پشت چراغ قرمز فراموشی موقّت و فلجخاطره برای لحظهای متوقف شدم. این مشکل را فقط در پیدا کردن نامها دارم. نام انسانها و اشیا میروند پشت یک پرده کلفت محو و از آن پشت فریاد میکشند:"آگه میتونی بیا پیدایمان کن." و من نمیتوانم. باید این ور پرده بایستم. به پرده زل بزنم. چند تصویر مرتبط با موضوع را اجرا کنم تا شاید یکی از آنها تلنگری بزند به پرده و پرده کنار برود.
دارم کم کم تبدیل میشوم به آن ربات چند میلیونسالهای که ناتوان از به یاد آوردن اینکه کی و چرا سوار سفینه شده و کهکشانها را درنوردیدهاست، از پشت پنجره سفینه کوچک و قراضهاش به فضای تهی و سرمهای بیرون خیره ماند.