‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب خاطرات. نمایش همه پست‌ها

فلج خاطرات

0 نظر
ماجرا با مایکل اوون شروع شد. یکی از روزهای بهار بود. گل‌هایِ درخت‌هایِ اقاقیایِ خیابان شمشیری باز شده‌بودند و باد خنکی که گاه‌گاه می‌وزید عطر گل‌های بِسمی را پخش می‌کرد توی هوای خیابان. سرخوش بودم. پیاده می‌رفتم به سمت دروازه‌ارک و از هوای خنک و عطر بهار لذّت می‌بردم. پسرکی چند متر جلوتر از من به همراه مادرش داشت می‌رفت که ناگهان پایش پیچ خورد و روی پای راست‌ش مکثی کرد و چرخید، فریاد بلندی کشید و به زمین خورد. خب. اولین تصویری که در مواجه با این اتفاق به ذهنم رسید حرکت آهسته مصدومیت یکی از بازیکنان جوان تیم ملّی انگلستان در یکی از بازی‌های جام‌جهانی بود. تصویر آهسته او را می‌دیدم که در حال زمین خوردن به آرامی روی زانویش می‌نشیند. چهره‌اش پر از ترس و واماندگی است و زانوی تازه ترمیم‌شده‌اش به شدّت خم می‌شود. کات شد به پخش زنده خیابان. پسرک از شدت درد فریاد می‌کشید و مادرش سراسیمه داشت پایش را می‌مالید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. از کنارشان رد شدم. پسرک مشکل حادّی نداشت. هق هق‌کنان به کمک مادرش بلند شد و لنگ لنگان به راهشان ادامه دادند. تصویر آهسته دوباره نشست جلویم و زل زد به چشم‌هایم. ناگهان متوجه شدم نمی‌توانم نام بازیکنی  را که مصدوم شد به یاد بیاورم. خیلی خنده‌دار بود. زمانی بازیکن موردعلاقه‌ام بود. بازی‌هایش را در لیگ برتر انگلیس تعقیب می‌کردم. گل معروف و به یاد ماندنی او را به آرژانتین هنوز به یاد داشتم. ولی نامش را فراموش کرده بودم. سعی کردم از فردوسی‌پور کمک بگیرم. اولین بار فردوسی‌پور عبارت معروف "چه می‌کنه؟" خود را بعد از گل او به آرژانتین به کار برد. ولی چه می‌کنه کی؟ نامش چه بود؟ فایده‌ای نداشت. فردوسی‌پور همین‌طور پشت سرهم تکرار می‌کرد چه می‌کنه این...! چه می‌کنه این...! ولی او هم دچار فلج خاطره‌ای شده‌بود و کمکی نکرد. تصویر بازیکن جوان جلوی چشمم ایستاده‌بود و منتظر بود تا صدایش کنم. فایده‌ای نداشت. کم مانده‌بود اشکم در بیاید. چه مرگم شده‌بود؟ مغزم به شدّت می‌خارید و تنها یادآوری نام او می‌توانست خارشش را متوقف کند. به سرم زد برگردم خانه و اینترنت را بگردم به دنبال نام بی‌صاحبش. خودم را می‌دیدم که دوان‌دوان به خانه بر می‌گردم. درست مثل کسی که احتیاج مبرمی به قضای حاجت دارد در حالی‌که به خود می‌پیچم وارد لابی می‌شوم.  این پا و آن پا می‌کنم .آسانسورها در طبقه هشتم هستند. فرصتی نیست. مغزم هم‌چنان می‌خارد. پلّه‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و وارد خانه می‌شوم. کامپیوتر را روشن می‌کنم و منتظر بالا آمدن ویندوز می‌مانم. کروم را باز می‌کنم و کمی روی کیبورد تاپ‌تاپِ خمیر می‌کنم و نام آن بازیکن لعنتی را پیدا می‌کنم. نامش... نامش...  گندش بزنند این تصویر هم کمکی نکرد...
به یاد ندارم که آن روز نام مایکل اووِن را چطور به یاد آوردم. بعد از او هم با نام جک پالانس درگیر شدم و این ماجرا پشت سرهم ادامه پیدا کرد. هنرپیشه‌ها، فوتبالیست‌هاٰ، شخصیّت‌های فیلم‌ها و داستان‌ها و ... وقت و بی‌وقت، زمانی که مشغول انجام دادن کاری هستم می‌پرند روی صحنه و با پررویی تمام زل می‌زنند به چشم‌هایم. برای بیرون کردنشان از ذهنم باید صدایشان می‌کردم. آقای... خانم... لطفاً از جلوی چشم‌هایم دور شو. ولی نام‌شان را به یاد نمی‌آورم. مغزم شروع به خارش می‌کند و درمانده می‌شوم. این اواخر برای لحظه‌هایی حتّی برای به یاد آوردن بديهي‌ترين نام‌ها درمانده و بیچاره دچار فلج خاطره‌ای مي‌شوم. نام‌هايي از قبيل جرج کلونی، زامورانو، آن سرهنگ نیروی هوایی آلمان در سريال ارتش سرّی که چشم‌هایش شبیه چشم‌های عقاب بود، دخترک مهماندار فیلم الیزابت‌تاون، همکار سیاه‌پوست دکتر هاؤس، برده سیاه‌پوستی که با هاکلبری فین روی کلکْ رودخانه می‌سی‌سی‌پی را بالا و پایین می‌رفتند و نام آن پیرمرد بسیارمحترمی که در چهارراه‌سعدی دیدم و هر چقدر تلاش کردم نام و خاطره‌ای را که پشت آن چهره دوست‌داشتنی بود بیرون بکشم و نشد که نشد. برای نوشتن این مطلب هم چند بار برای پیدا کردن واژه‌های مناسب پشت چراغ قرمز فراموشی موقّت و فلج‌خاطره برای لحظه‌ای متوقف شدم. این مشکل را فقط در پیدا کردن نام‌ها دارم. نام انسان‌ها و اشیا می‌روند پشت یک پرده کلفت محو و از آن پشت فریاد می‌کشند:"آگه می‌تونی بیا پیدایمان کن." و من نمی‌توانم. باید این ور پرده بایستم. به پرده زل بزنم. چند تصویر مرتبط با موضوع را اجرا کنم تا شاید یکی از آن‌ها تلنگری بزند به پرده و پرده کنار برود.
دارم کم کم تبدیل می‌شوم به  آن ربات چند میلیون‌ساله‌ای که ناتوان از به یاد آوردن این‌که کی و چرا سوار سفینه شده و کهکشان‌ها را درنوردیده‌است، از پشت پنجره سفینه کوچک و قراضه‌اش  به فضای تهی و سرمه‌ای بیرون خیره ماند.
» ادامه مطلب

چیزهایی بس کوچک

0 نظر
صبحانه خوبی خورده‌بودم. با این‌که مسواک زده‌بودم طعم خوش قهوه‌ترکی که نوشیده‌بودم مثل مه صبحگاهی در دهان و مشامم شناور بود. سوار بر دوچرخه می‌رفتم تا اولین روز کاری سال نو  را آغاز کنم‌. هوا کمی سرد بود. کسی در محوطه مجتمع دیده‌نمی‌شد. از محوطه خارج شدم. همه جا خلوت بود. یک صبح کلاسیک نیمه تعطیل وسط عید. کمی جلوتر هوای سردی که از یقه باز پلورم وارد یقه‌ام می‌شد و مورمورم می‌کرد باعث نگرانی شد. جلوی مجتمع شقایق ایستادم تا دگمه بالایی یقه‌ام را ببندم. به جایش کمی ایستادم و آسمان صبحگاهی را تماشا کردم تا روشن شوم. کمی جلوتر یک گلیم خیس قرمز روی نرده‌های ایوان یکی از آپارتما‌ن‌های طبقه پنجم مجتمع مسکونی دنیز در انتظار نورِ گرمِ خورشید پهن شده‌بود. نسیم سردی می‌وزید و گلیم را به آرامی می‌لرزاند. همه این‌ها، صبحانه خوب، طعم خوش قهوه، هوای خنک و مارک نافلری که صبح زود بیدار شده‌بود تا   ترانه  laughs and Jokes and Drinks and Smoke  را برایم بخواند و آن گلیم قرمز خیس،  دست به دست هم دادند و حالم را خوش کردند و روزم شروع شد.
» ادامه مطلب

بوی جوی مولیان

0 نظر
در كهكشانی خیلی خیلی  دور در زمان‌های خیلی پیش، وقتی که بچّه بودم یک ضبط‌صوت آیوای مشکی داشتیم که سنّ‌اش از من بیشتر بود.    چندتا هم نوار کاست داشتیم که بابا از یک تعمیرکار دِک و آمپلی‌فایر در خیابان فرودگاه خریده‌بود. در یکی از آن‌ها ایرج در پس‌زمینه‌ی درددلِ  یک سبزی‌فروش با زیبارویی که برای خرید آمده‌بود، می‌خواند. در آن یکی مرضیه با بنان از سروی می‌خواند که سوی بوستان می‌آمد و آن یکی کاست مکسل آبی‌رنگی بود که گلچینی از ترانه‌های مهستی را در خود داشت. ظهرهای جمعه بعد از نهار، بعد از اتمام ترانه‌های درخواستی رادیو کویت، بابا می‌رفت اطاق خواب تا چرت بزند و ضبط‌صوت را هم با خودش می‌برد و تنها کاستی را که برمی‌داشت همان کاست آبی مکسل بود. شنیدن آن ترانه‌ها، بعدازظهرهایِ امنِ جمعه را، وقتی که بابا در آرامش می‌خوابید، پر از حسّی از آرامش وامنیّت  می‌کرد. حصاری به دورمان می‌کشید و ما را از فضای سرد و خاکستری بیرون جدا می‌کرد. تمام هفته را صبر می‌کردم که ظهر جمعه بیاید و در آن گرما و لذّت بی‌انتها فرو بروم. 
الان نه آن ضبط‌صوت هست، نه آن کاست‌ها و نه بابا و نه آن حسّ آسودگی و بی‌خیالی و آرامش. الان فقط بارقه‌هایی از آن‌ها وقتی به این ترانه‌ها گوش می‌دهم می‌درخشند و حسّ اندوه و دلتنگی را به جانم می‌اندازند.
» ادامه مطلب

هراس

0 نظر
تصویر پیش از خواب دیشب را به یاد ندارم. چیزی مانند تفنگ‌ها و نشانه‌رفتن‌های هر شب نبود. تصاویر گُنگی را به یاد می‌آورم. چیزی بود مثل خطری نورانی  که در آسمانِ صاف و سرد زمستانی، بالای سرم می‌درخشید و با پرتوهای نورانی‌اش ترس و هراس پخش می‌کرد. به شب‌های ده و یازده‌سالگی برگشته‌بودم. زمانی که شب‌ها قبل از خواب، ترس از میگ‌های بالای سرم که در حال شیرجه‌زدن و بمباران بودند، خود را به شکل بشقاب‌پرنده‌های شناور در آسمان نشان می‌داد. دلهره‌ای به جانم افتاد و تا صبح رهایم نکرد.
ده روز پیش دوّم بهمن ۲۸مین سالگرد بمباران مدرسه‌امان بود  
» ادامه مطلب

کتاب‌ها

0 نظر

سال‌ها پیش در کهکشانی بسیار بسیار دور، عصر یکی از روزهای آخر شهریورِ بود که بابا دست من و لیلا را گرفت و به کتاب‌فروشی رستمخانی در سبزه‌میدان برد تا برای لیلا دفتر و مداد و پاک کن و... بخرد. روزگارمان خوش بود. دنیا به‌‌ همان کوچکی زنجان بود و سبزه‌میدان مرکز دنیا. سبزه‌میدان، ‌میدان خرّمی بود با درخت‌ها و کلاغ‌ها و نیمکت‌های سبز و حوضی در وسطش که چند فرشته کوچولو، دور تا دورش، نشسته‌بودند و جیش می‌کردند روی سطح موّاج آب. در کتاب‌فروشی بابا چند دفتر و مداد و پاک‌کن خرید و رديف کتاب‌هاي کودکان را ديد و هوس کرد برای لیلا کتاب هم بخرد. چند کتاب بهش نشان دادند. هیچ کدام را نمی‌پسندید. هی اخم می‌کرد و می‌گفت :«اين رو  نمی‌خوام. نه خوشم نمی‌یاد.». در آن لحظه  کسی به فکر من نبود. کسی از من نمی‌پرسید کتاب مي‌خواهي؟ کوچک بودم و کسی به فکرش نمی‌رسید ممکن است این بچّه کوچولو هم دلش کتاب بخواهد. تعداد کتاب‌ها محدود بود و حوصله بابا و فروشنده نیز داشت سر می‌رفت. بین کتاب‌ها کتابی بود که روی جلدش تصویر چند خرگوش دیده می‌شد. «مهمانی خرگوش‌ها». طبق معمول نظر لیلا را جلب نکرد و من ناخودآگاه به بابا گفتم: «اگر نمی‌خواد من می‌خوامش». بابا تعجّب کرد و گفت:« تو که نمی‌تونی بخونیش؟». بلافاصله گفتم:« آخه عکس خرگوش داره.». بابا آن را از بین کتاب‌ها جدا کرد و «مهمانی خرگوش‌ها» شد اولین کتاب عمرم. لیلا هم  وقتي ديد من کتابم را انتخاب کردم کتاب «بچّه‌ها آیا هر مهمانی دوست خداست؟» را خرید. تصوير همين جا فِيد مي‌شود و بقيه‌ نوار همان طور محو جلو مي‌رود و هرجا کتابي ديده‌مي‌شود شفّاف و روشن مي‌شود. نوار  جلو مي‌رود. سال‌های زیادی مي‌آيند و مي‌روند. کتاب‌های زیادی هم مي‌آيند و مي‌روند. بعضی نیامده، مي‌روند. تعدادی آمدند، کمی ماندند و بعد رفتند. خیلی‌ها آمدند، ‌ دلمان را بردند و ‌ماندند. ولی بی‌وفایی کردیم و ‌رفتند. حریص و تشنه بودم و هر کتابی را که به دستم می‌رسید می‌خواندم. بینشان همه جور کتابی بود. همه‌جور عشقی بود. عشق‌های زمان کودکی، عشق‌های نوجوانی، عشق‌های دوران پر تلاطم هفده و هجده سالگی، عشق‌های دوران جوانی و بعد از آن ميان‌سالگی. چند تایی مو بلوند و دلبرک بین‌شان پیدا می‌شوند که از‌‌ همان اوّلِ آشنایی آمدند و قمار را باختیم و ماندند و الان هم هستند. این چندتا آودری هپبورن‌‌ترين همان دلبرک‌هایند بدون ترتيب قد و سن و سال:
۱-    سه‌گانه فرزندان کاپیتان گرانت، بیست‌هزار فرسنگ زیر دریا و جزیره اسرارآمیز.
۲-    پرواز ۷۱۴ و کوسه‌های دریای سرخ از بین مجموعه کتاب‌های تن‌تن.
۳-    راز کیهان نوشته آرتور سی کلارک ترجمه پرویز دوایی.
۴-    مرد مصوّر- ری برادبری ترجمه محمد قصاع.
۵-    ناطور دشت. تابستان سال ۶۷ یا ۶۸ بود که کتاب را از کتابخانه سهروردی امانت گرفتم. همه آن‌هایی که در آن سال‌ها از سهروردی کتاب امانت می‌گرفتند جلدهای سیاه کتاب‌های فرسوده‌ای را که در صحّافی ترمیم شده‌بودند به یاد دارند. ناطور دشت به قدری آسیب دیده‌بود که فقط صفحه آغازین رمان باقی مانده‌بود و صحّاف محترم شماره کتاب را اشتباه زده‌بود و روی داخل جلد با خط خوشی نوشته بود کشتن مرغ مقلد! از همه جا بی‌خبر کتاب را خواندم و تا مدت‌ها فکر می‌کردم هولدون کالفید قهرمان رمان «کشتن مرغ مقلد» است! این اشتباه تا حدّی ادامه یافت که وقتی در مجلّه فیلم عکس گریگوری پک در فیلم کشتن مرغ مقلّد را دیدم پیش خودم می‌گفتم سنّ گریگوری پک در عکس فيلم که بيشتر از هولدون کالفیلد نوجوان است. چرا کارگردان باید این انتخاب ابلهانه را بکند؟ سال‌ها بعد کتاب با ترجمه جدیدي منتشر شد و خریدم و با خواندن اولین سطرهای آن در ذهنم هولدون از کشتن مرغ مقلد صرفنظر کرد و رفت به انتهای آن دشت و شد ناطور دشت.
۶-    ۱۹۸۴. نا‌امیدی و استیصالی را که هم‌زمان با خواندن آخرین سطرهای رمان گریبانم را گرفت هنوز‌‌ رهایم نکرده‌است.
۷-    صد سال تنهایی. بار‌ها و بار‌ها آن را خوانده‌ام و هنوز هم برایم مانند دنیای قشنگ نویی است که همه چیز در آن به قدری تازه است که هنوز اسم ندارد.
۸-    گزارش یک مرگ . هنوز هم متعجبم که چرا هر ساله در کلمبیا مراسم «سانتیاگو ناصرون» برگزار نمی‌شود؟ مگر سانتیاگو ناصر چه کم از سیاوش داشت؟
۹-    کلیسای جامع. ریموند کارور ترجمه فرزانه طاهری.
۱۰-    دن کیشوت

» ادامه مطلب

دروغ‌های واقعی

1 نظر

عکس: اینجا

وقتی صِدایم را پشت تلفن شنید و شناخت، ساکت شد. از پشت تلفن می‌تونستم درماندگی‌اش
رو احساس کنم. وقتی جواب داد صداش می‌لرزید. پیش خودش فکر می‌کرد چرا الان باید بهم زنگ بزنه؟ می‌خواد شاهد درماندگیم باشه؟ می‌خواد انتقام بگیره؟ چرا؟
دورانی بود که به هم خیلی نزدیک بودیم. تنهایی او در شهری غریب و تنهایی من در محیط دانشگاه ما رو بهم نزدیک کرده‌ و رفیق کرده‌بود. یه پای ثابت خُل‌بازی‌هاش بودم. ملّت رو کِنِف می‌کردیم. سر کار می‌گذاشتیم و خوش بودیم. اخلاق خاصّی داشت. آدم چاخانی بود. اصلی رو دنبال می‌کرد که طبق اون نباید در هیچ زمینه‌ای کم می‌آورد. همیشه باید بالاتر از دیگران بود. برای کسی که جَنَم این کار رو داشته‌باشه برتری بر دیگران کار سختی نیست. وقتی که واقعاً کم می‌آری باید به دروغ و چاخان رو بیاری تا بقیه فکر کنند واقعاً چیزی در چنته داری. اوایل ترم دو دیگه دستش رو شده‌بود. ولی من دست روشده‌اش رو به روی‌اش نمی‌آوردم. تنها شده‌بود و از دلم نمی‌اومد تنهاش بگذارم. اجازه می‌دادم به رفتارش ادامه‌بده. پیش خودم فکر می‌کردم تا وقتی که آسیبی نمی‌زنه می‌تونه ادامه بده. بگذار همین‌طور خوش باشه. فکر می‌کردم ترمزش در دستمه. وقتش که برسه می‌شه کنترلش کرد. ولی اشتباه می‌کردم. زمانی رسید که ضربه سختی بهم زد که گیجم کرد و  مسیر زندگیم را عوض کرد. ضربه‌ای که با حماقت بعدی من تکمیل شد و خراشی به تایم‌لاینم افتاد که تا به امروز هم ترمیم نشده‌است. وقتی که فهمید من خبر دارم ضربه از طرف او بوده بازهم دروغ گفت، کار زشت‌ش رو توجیه کرد و کوتاه نیومد. ضربه‌ای زد و رابطه‌مون را قطع کرد و زخمی به جانم افتاد که پشت و رویم کرد.
در تمام این مدّت َ دورادور ازش خبر داشتم. ادامه رفتار و عقایدش و روشی که برای زندگی انتخاب کرده‌بود منجر به بدبیاری‌های پشت سرهمی شد که کنترل زندگی‌اش رو از دستش خارج کرد. کسی که وِرد زبانش این بود که بین این‌همه آدم فقط من موفق خواهم‌شد اسیر تلاطم‌های زندگی شده‌بود و دائماً به دَرودیوار می‌خورد. آشکارا بین همه دوستانش تنها کسی بود که عقب افتاده‌‌ و نتوانسته‌بود سرو سامانی به زندگی‌اش دهد. می‌تونستم احساس کنم که چه رنجی می‌برد و در چه عذابی‌است. زخمی که زده‌بود هنوز تازه بود. ولی دلیل نمی‌شد تنهاش بگذارم. چشمم رو بستم و بهش زنگ زدم.
قراری گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. ده دوازده سال گذر عمر پیرش کرده‌بود. موهایی که کم‌پشت شده‌، شکمی که جلو آمده و برقی که در چشم‌هاش جایش را به تردید داده‌بود. ولی هنوز همان آدم قبلی بود. هنوز چاخان بود و دست و پا می‌زد و از تَک‌ و تا نمی‌افتاد. دروغ‌هایی که ردیف می‌کرد در راستای مخفی کردن بدبیاری‌هایی بود که خبر داشتم. چاخان‌هایش رو که شرح کاملی بود از  شرایطی که دوست داشت الان احاطه‌اش می‌کرد قبول کردم. احساس می‌کردم اگر باور کند که دروغ‌هایش را باور دارم به اندازه واقعی بودن آن‌ها ارضایش می‌کند. اجازه دادم همین‌طور حرف بزند و آسمان و ریسمان رو به هم ببافد و تصویری بیافرینه از حال و آینده‌ای که از دست داده. قهوه‌ای نوشیدیم. به شرح موفقیّت‌های‌اش گوش دادم و احسنت گفتم. برق چشم‌هاش همین‌طور زیاد و زیادتر می‌شد.  برایم کافی بود و برایش کمی بیشتر از کافی. وقت خداحافظی برق چشم‌هایش برگشته‌بود. می‌شد گفت به آرامش کاذبی رسیده که امیدوارم  شب قبل از خواب جایش رو به کابوس‌های همیشگی ندهد.

» ادامه مطلب

گرته روشنی مُردهِ برفی، همه کارش آشوب/ بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار.*

0 نظر

شب‌ها  تبِ سرخ آسمان نوید برف صبح‌گاهی داشت.

صبح زود وقتی بابا در راهرو را می‌بست و وارد حیاط می‌شد تا به سرِکار برود  از صدای شنیدن قِرچ قِرچ کفِ کفش‌هایش می‌فهمیدیم که برف باریده‌است. کمی بعد دوان‌دوان، شال و کلاه و دستکش پوشیده یا نپوشیده در حالی‌که کیف‌مان را به دنبال‌مان می‌کشیدم به عشق برف و برف‌بازی می‌زدیم به کوچه و سعی می‌کردیم صدای مادرمان را نشنویم که از راهرو صدای‌مان می‌کرد و می‌گفت:« رادیو گفت مدرسه‌ها تعطیله. نروید مدرسه ذلیل‌نشده‌ها! سرما می‌خورید»‌.

هنگام کفش و پوتین خریدن رنگ و محکم بودن و بادوام‌بودن‌ش برای‌مان مهم نبود، مهم نقشِ کفِ کفش بود که روزهای برفی مشخص می‌کرد که چه کسی برای اولین بار پا بر برف بِکر و تازه باریده حیاط مدرسه گذاشته‌است. تمام دنیا مالِ من بود وقتی که فروشنده پوتین کوچکی داد به دست بابا و بابا هم با تخصّص یک کفّاش واقعی هم دوامش را بررسی کرد و هم سایزش را که یک شماره بزرگ‌تر بود و  من حین چرخیدن پوتین در دست‌های بابا نقش اژدهای کارتوی برجسته‌ای را بر پاشنه‌اش دیدم و ذوق‌زده در ذهنم برف تازه حیاط مدرسه را می‌دیدم که زیر پایم له می‌شود و نفسِ داغ اژدها آب‌اش می‌کند.

با برادر کوچکم در حالی‌که از همه جایم‌مان  آب می‌چکید روی یک پارچه تمیز می‌ایستادیم و مادر در حالی‌که سعی می‌کرد تمام نفرین‌هایش با فعل‌های “نشوید” و “نشده” همراه باشد کفش‌ها، جوراب‌های پشمی،  کلاه‌ها،  شال‌گردن‌ ها و کت‌وکلاه های خیس را از سر و گردن و تن و دست‌های سرخ شده‌مان می‌کَند تا بگذاردشان  کنار بخاری بلکه تا فردا صبح خشک شوند. ما هم هم‌چنان آبِ‌دماغ‌مان را بالا می‌کشیدیم و در حالی‌که یک چشم به بخار گرم و خوشمزه لبوی داغ که از روی قابلمه روی بخاری نفتی تبریزی  بلند می‌شد داشتیم یک چشمم‌مان هم به  پنجره بود تا ببینیم  آیا بازهم برف می‌بارد یا نه. به عشقِ برف‌بازیِ بعداز ظهر دستکش‌ها و کلاه خیس را روی لوله‌بخاری می‌گذاشتیم تا زودتر خشک شوند و همیشه هم یادمان می‌رفت تا به موقع از آنجا برداریم‌شان و همیشه ردّ زرد و نارنجی داغِ بخاری بر دستکش و کلاه و شال گردن‌مان می‌ماند.

شوهرخاله پیرم که که گلوله توده‌ای‌ها  پایش را علیل کرده‌بود کنار بخاری نفتی تبریزی لُختی که حفاظِ بیرونی نداشت می‌نشست. با چاقوی اصیل زنجانی پرتقال پوست می‌کَند، قاچ می‌کرد و به ما می‌داد و پوست خیس پرتقال را روی بخاری نفتی می گذاشت. پوست‌ها جِلز وِلز کنان به آرامی می‌سوختند و رایحه خوب پرتقال اتاق را پر می‌کرد. بعد نان‌های نرم و تازه را با کف دست به بغل بخاری می‌چسباند و برشته می‌کرد و با پنیر تبریزی تازه لقمه می‌کرد و می‌داد به دست ما. و ما لقمه نان برشته‌ با پنیری که بوی پرتقال می‌داد می‌خوردیم و فکر می‌کردیم که حتّی در بهشت هم چنین لقمه‌های لذیذی پیدا نخواهندشد.

عنوان مطلب شعری است از نیما که  ترانه‌اش را فرهاد خوانده. و چقدر خوب خوانده.

در همین رابطه:

  • يه خورده روزمرّگی به اضافه سفرنامه تهران
  • تنهایی

       

      عکس از اینجا

    • » ادامه مطلب

      اين خاطره هاي لعنتي

      0 نظر
      - سلام عليكم.شركت بازآفريني خاطرات؟
      - بفرماييد.امري داشتيد؟
      - واله من يه خاطره دارم كه خيلي اذيتم مي كنه. فيلمنامه اش هم بد نوشته شده .مي خواستم ببينم مي شه اون رو ، چي مي گن ، باز آفريني كنم؟
      - بله .امكان اش هست.اين خاطره شما قبلا دستكاري شده ؟
      - نخير.يه خاطره واقعيه . قبلا هم تجربه شده .
      - در چه موردي هست اين خاطره تون؟
      - واله يه نفر بود كه خيلي دوستش داشتم.قرار بود با هم ازدواج كنيم . يه مدت دوست بوديم.حالا ايشون رفته با پسر خاله ش ازدواج كرده. مي خواستم ببينم مي تونم تو خاطره اي كه ازش دارم دست ببرم؟ يه جورايي تو اين خاطره باهاش ازدواج بكنم؟
      - امكانش هست .ولي بايد اين خاطره تون طوري تموم بشه كه ايشون شما رو ترك كنه و يااينكه فوت كنن.چون اين خاطره بالاخره بايد يه مابه ازاي خارجي داشته باشه.
      - فكر كنم اگه فوت كنن بهتر باشه. چون بهرحال من ديگه ايشون رو نمي بينم.
      - بله امكانش هست. ما طوري مي تونيم اين خاطره رو، با تموم جزئيات ،  تو ذهن شما قرار بديم كه ذهن شما نتونه تقلبي بودن اون روتشخيص بده . در ضمن اينكار غير قانونيه. شما نمي تونيد از نظر قانون همسر ايشون بوده باشين.فقط يه خاطره يا بهتر بگم يه خواب شيرينه .

      - خوبه . همون چيزيه كه من مي خوام. مي تونيد براي من يه وقت در نظر بگيريد؟
      - ...يه لحظه اجازه بدين...بله...بله.... پونزدهم ماه بعد خوبه ؟

      اين مطلب بعد ازديدن فيلم يادآوري مطلق نوشته شده
      » ادامه مطلب