سالها پیش در کهکشانی بسیار بسیار دور، عصر یکی از روزهای آخر شهریورِ بود که بابا دست من و لیلا را گرفت و به کتابفروشی رستمخانی در سبزهمیدان برد تا برای لیلا دفتر و مداد و پاک کن و... بخرد. روزگارمان خوش بود. دنیا به همان کوچکی زنجان بود و سبزهمیدان مرکز دنیا. سبزهمیدان، میدان خرّمی بود با درختها و کلاغها و نیمکتهای سبز و حوضی در وسطش که چند فرشته کوچولو، دور تا دورش، نشستهبودند و جیش میکردند روی سطح موّاج آب. در کتابفروشی بابا چند دفتر و مداد و پاککن خرید و رديف کتابهاي کودکان را ديد و هوس کرد برای لیلا کتاب هم بخرد. چند کتاب بهش نشان دادند. هیچ کدام را نمیپسندید. هی اخم میکرد و میگفت :«اين رو نمیخوام. نه خوشم نمییاد.». در آن لحظه کسی به فکر من نبود. کسی از من نمیپرسید کتاب ميخواهي؟ کوچک بودم و کسی به فکرش نمیرسید ممکن است این بچّه کوچولو هم دلش کتاب بخواهد. تعداد کتابها محدود بود و حوصله بابا و فروشنده نیز داشت سر میرفت. بین کتابها کتابی بود که روی جلدش تصویر چند خرگوش دیده میشد. «مهمانی خرگوشها». طبق معمول نظر لیلا را جلب نکرد و من ناخودآگاه به بابا گفتم: «اگر نمیخواد من میخوامش». بابا تعجّب کرد و گفت:« تو که نمیتونی بخونیش؟». بلافاصله گفتم:« آخه عکس خرگوش داره.». بابا آن را از بین کتابها جدا کرد و «مهمانی خرگوشها» شد اولین کتاب عمرم. لیلا هم وقتي ديد من کتابم را انتخاب کردم کتاب «بچّهها آیا هر مهمانی دوست خداست؟» را خرید. تصوير همين جا فِيد ميشود و بقيه نوار همان طور محو جلو ميرود و هرجا کتابي ديدهميشود شفّاف و روشن ميشود. نوار جلو ميرود. سالهای زیادی ميآيند و ميروند. کتابهای زیادی هم ميآيند و ميروند. بعضی نیامده، ميروند. تعدادی آمدند، کمی ماندند و بعد رفتند. خیلیها آمدند، دلمان را بردند و ماندند. ولی بیوفایی کردیم و رفتند. حریص و تشنه بودم و هر کتابی را که به دستم میرسید میخواندم. بینشان همه جور کتابی بود. همهجور عشقی بود. عشقهای زمان کودکی، عشقهای نوجوانی، عشقهای دوران پر تلاطم هفده و هجده سالگی، عشقهای دوران جوانی و بعد از آن ميانسالگی. چند تایی مو بلوند و دلبرک بینشان پیدا میشوند که از همان اوّلِ آشنایی آمدند و قمار را باختیم و ماندند و الان هم هستند. این چندتا آودری هپبورنترين همان دلبرکهایند بدون ترتيب قد و سن و سال:
۱- سهگانه فرزندان کاپیتان گرانت، بیستهزار فرسنگ زیر دریا و جزیره اسرارآمیز.
۲- پرواز ۷۱۴ و کوسههای دریای سرخ از بین مجموعه کتابهای تنتن.
۳- راز کیهان نوشته آرتور سی کلارک ترجمه پرویز دوایی.
۴- مرد مصوّر- ری برادبری ترجمه محمد قصاع.
۵- ناطور دشت. تابستان سال ۶۷ یا ۶۸ بود که کتاب را از کتابخانه سهروردی امانت گرفتم. همه آنهایی که در آن سالها از سهروردی کتاب امانت میگرفتند جلدهای سیاه کتابهای فرسودهای را که در صحّافی ترمیم شدهبودند به یاد دارند. ناطور دشت به قدری آسیب دیدهبود که فقط صفحه آغازین رمان باقی ماندهبود و صحّاف محترم شماره کتاب را اشتباه زدهبود و روی داخل جلد با خط خوشی نوشته بود کشتن مرغ مقلد! از همه جا بیخبر کتاب را خواندم و تا مدتها فکر میکردم هولدون کالفید قهرمان رمان «کشتن مرغ مقلد» است! این اشتباه تا حدّی ادامه یافت که وقتی در مجلّه فیلم عکس گریگوری پک در فیلم کشتن مرغ مقلّد را دیدم پیش خودم میگفتم سنّ گریگوری پک در عکس فيلم که بيشتر از هولدون کالفیلد نوجوان است. چرا کارگردان باید این انتخاب ابلهانه را بکند؟ سالها بعد کتاب با ترجمه جدیدي منتشر شد و خریدم و با خواندن اولین سطرهای آن در ذهنم هولدون از کشتن مرغ مقلد صرفنظر کرد و رفت به انتهای آن دشت و شد ناطور دشت.
۶- ۱۹۸۴. ناامیدی و استیصالی را که همزمان با خواندن آخرین سطرهای رمان گریبانم را گرفت هنوز رهایم نکردهاست.
۷- صد سال تنهایی. بارها و بارها آن را خواندهام و هنوز هم برایم مانند دنیای قشنگ نویی است که همه چیز در آن به قدری تازه است که هنوز اسم ندارد.
۸- گزارش یک مرگ . هنوز هم متعجبم که چرا هر ساله در کلمبیا مراسم «سانتیاگو ناصرون» برگزار نمیشود؟ مگر سانتیاگو ناصر چه کم از سیاوش داشت؟
۹- کلیسای جامع. ریموند کارور ترجمه فرزانه طاهری.
۱۰- دن کیشوت
کتابها
کتابها رو آخر پاییز میشمرن
تلفن که زنگ زد، با دمپایی و پیژاما و ربدوشامبر به عجله از اتاق کارش بیرون دوید. چون از ساعت ده گذشتهبود، حتماً زنش بود که زنگ میزد. او هر شب که خارج از شهر بود همینطور دیروقت، بعد از چند لیوان مشروب- تلفن میزد. مأمور خرید بود و تمام این هفته را برای کار به خارج از شهر رفتهبود.
گفت:« الو. عزیزم.» باز گفت:«الو.»
زنی پرسید:«شما؟»
گفت:«شما کی هستید؟ چه شمارهای را گرفتید؟»
زن گفت:«یه لحظه اجازه بدهید. بله 8036-273.»
گفت:«شماره همین جاست. از کجا شماره من را پیدا کردید؟»
زن گفت:«نمیدانم. وقتی از سرکار برگشتم دیدم روی یک تکه کاغذ نوشتهبود.»
«کی نوشتهبود؟»
زن گفت:«نمیدانم. شاید پرستار بچّه. حتماً خودش بوده.»
گفت:«خوب. نمیدانم شماره من را از کجا آورده. امّا شماره من است. و توی دفتر راهنمای تلفن هم نیست. خیلی ممنون میشوم بیندازیدش دور. الو؟ شنیدید چه گفتم؟»
زن گفت:«بله شنیدم.»
گفت:«کار دیگری ندارید؟ دیروقت است و من کار دارم.»
نمیخواست حرف تندی بزند، امّا آدم که نمیدانست با کی طرف است و نشست روی صندلی کنار تلفن و گفت:«نمیخواستم حرف تندی بزنم. فقط منظورم این بود که دیروقت است و نگرانم که چطور شماره مرا پیدا کردید. دمپاییش را درآورد و پایش را مالش داد و منتظر ماند.
گفت:«من هم نمیدانم، گفتم که، دیدم روی یک تکّه کاغذ نوشتهشده. نه یادداشتی داشت نه چیزی. از آنت-همین پرستار بچّه- فردا صبح که دیدمش میپرسم. قصد نداشتم مزاحمتان شوم. تازه همین حالا پیدایش کردم. از وقتی از سر کار برگشتم. توی آشپزخانه بودم.»
گفت:«اشکالی ندارد. فراموش کنید. فقط بیندازینش دور یا پارهاش کنید و فراموش کنید. مسئلهای نیست، نگران نباشید.»گوشی را به گوش دیگرش گذاشت.
زن گفت:«به نظر آدم خوبی میآیید.»
«واقعاً؟ خوب، لطف دارید.». میدانست که باید حالا قطع کند. امّا شنیدن هر صدایی، حتّی صدای خودش، در آن اتاق ساکت خوب بود…
شما دکترید؟
مجموعه داستان کلیسای جامع – نوشته: ریموند کارور- ترجمه فرزانه طاهری- انتشارات نیلوفر
مطالب مرتبط:
سومین جیکوب
وقتی “جیجی آرامز” در اپیزود اوّل از فصل دو سریال لاست کتاب “سومین پلیس” را داد دست “دزموند” و به طور آشکاری روی آن مکث کرد باید میفهمیدیم که نویسندگان لاست چقدر مدیون آن کتاب هستند. گرچه “دیمن لیندلف”، از نویسندگان اصلی سریال، در پادکستی گفتهاست که کتاب را نخوانده ولی شباهتها روشن و آشکار هستند. کتاب در ایران بعد از اتمام سریال لاست چاپ و منتشر شد. “پیمان خاکسار” نیز در مقدمه کتاب نوشته که سریال را ندیدهاست. این کتاب اولین کتابی است که از “فلن اوبراین” در ایران ترجمه و منتشر شدهاست. فضایی عجیب و گروتسگ دارد. با مرگ آغاز میشود و با مرگ به پایان می رسد. مملو از تشبیهات عجیبب و غریبی است که در مخیله کسی نمیگنجند. ترجمه روان و خوبی دارد و از خواندن آن لذّت بردم.
بعد از خواندن کتاب بود که دیدم “جیکوب” چقدر شبیه پاسبانی است که در داستان به چشم دیده نمیشود. نقشهای که “رادزینسکی” روی دیوار “ایستگاه قو” کشیده بود و “جان لاک” یک لحظه آن را دید و تا آخر سریال هم قصد و نیّت رادزینسکی از کشیدن آن مشخص نشد ما را به یاد نقشهای انداخت که راوی روی دیوار ایستگاه پلیس دید. ایستگاه قو ما را به یاد ابدیّتی میاندازد که زیر زمین مدفون بود. تلاشهای پاسبانها برای تنظیم عقربهها شما را به یاد تلاشهای دزموند و بقیه برای وارد کردن کد هر 108 دقیقه نمی اندازد؟ بیشتر از همه اینها مرگ قهرمان هر دو داستان در همان ابتدای داستان و روشن شدن آن در پایان داستان نکته اشتراک اصلی هر دو داستان است. خواندن داستان فهم بهتری از لاست به همراه داشت. همه افسوسم این است که ایکاش همزمان با تماشای سریال کتاب را میخواندم و لذّت بیشتری از تماشای آن میبردم.
مطالب مرتبط:
مرد معلق
- “در گذشته زمانی که برای خود آپارتمانی داشتیم مدام میخواندم. در حقیقت یک ریز کتابهای جدید را سریع تر از آن که بتوانم بخوانم میخریدم. چون تا زمانی که مرا احاطه کردهبودند وسعت زندگیم را تضمین میکردند و بسیار باارزشتر و ضروریتر از زندگی روزمرهای بود که مجبور به ادامه آن بودم. چنانچه دایمن حفظ این زندگیِ برتر غیرممکن مینمود، حدّاقل نشانههای آن در دسترس بود. زمانی که زندگی ناخوش آیند میشد میتوانستم آنها را ببینم و لمس کنم. با این وجود، حالا که فرصت دارم و میتوانم خود را وقف مطالعاتی بکنم که روزگاری شروع کردهبودم، خود را ناتوان ميبینم. اکنون کتابها مرا جذب نمیکنند. بعد از خواندن دو یا سه صفحه و حتّا گاه چند پراگراف، دیگر نمیتوانم ادامه دهم.”
”مرد معلّق – نوشته سال بلو - ترجمه منصوروحدتی احمدزاده - خب. به سلامتی وبلاگمون سرعقل اومد و دوباره آشتی کردیم. بنده خدا تقصیری نداشت. یه جورایی احساس بلاتکلیفی و معلّق بودن داشت که میدونم اصلن از ازش خوشش نمیآد. خب. منهم از اینکه وبلاگم تو گردوغبار و تارعنکبوت گم بشه بدم میاد. ولی به هرحال منهم مشکلات خودم را دارم. اوکی. چشم وبلاگ عزیزم. من هم سعی میکنم که بیشتر اینجا بنویسم و دیگه حیاتش رو تهدید نکنم.
- در حال خواندن مرد معلّق هستم. حکایت مرد بخت برگشتهای است که بلاتکلیف و سرگردان منتظر احضارشدن از طرف ارتش است تا به خدمت سربازی اعزام شود. مرد که از شغلش استعفا داده و به علّت اینکه منتظر اعزام است نمیتواند شغل دیگری پیدا کند، نمیتواند برای آینده خود برنامهای داشته باشد و بلاتکلیف است. این بلاتکلیف بودن، این طور فراموش شدن، این طور آویزان بودن از موضوعهای موردعلاقه منست. مرا به یاد کافکا میاندازد. از منظری میتوان این بلاتکلیفی را در بیشتر انسانهایی که روی این کره خاکی در حال رشد و نمو هستند دید. برای کسی که نمیداند برای چه روی این کره خاکی فرود امدهاست و باید چکار کند و به کجا میرود این بلاتکلیفی مهمترین دغدغه و مسأله میباشد.
- به نظر شما جالب نیست که نام همسر این آقای معلّق “ایوا” ست؟
خواهم تو شوی محبوب دلم (2)
خب. همین طور هم که اینجا گفتهبودم پیش خودم قرارگذاشتهبودم به مطالعه دوازده جلد کتاب داستانی که در سال 87 چاپ شدهبودند، و من در کتابخانهام داشتم، و نوشتن چندخط در معرفیشان و در آخر هم انتخاب سه اثر از بین آنها و اعلام این سه اثر در وبلاگم. شروع کردهبودم به مطالعه و یادداشت برداشتن که شوربختانه به دنبال بیماری هولناکی! که یقهام را چسبید دو هفته از کار و زندگی ساقط شدم و تا خواستم به خودم بجنبم “دهم خرداد” از راه رسید و بازهم مثل همیشه دیر شد. برای عقب نماندن از قافله تا همین جا از بین آثاری که مطالعه کردم:
- آویشن قشنگ نیست، حامد اسماعیلیون
- امشب در سینما ستاره، پرویز دوائی
- نگران نباش، مهسا محبعلی
- دوقدم این ور خط، احمد پوری
- پری فراموشی، فرشته احمدی
- کافه پری دریایی، میتراالیاتی
- آن جا که پنجرگیریها تمام میشوند، حامد حبیبی
- برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی
به ترتیب این سه کتاب را انتخاب میکنم:
- آنجا که پنجرگیریها تمام میشوند، حامد حبیبی
- پری فراموشی، فرشته احمدی
- برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی
خواهم تو شوی محبوب دلم
خب. قبل از اینکه خوابگرد تو وبلاگش فراخوانی بده در مورد انتخاب محبوبترین کتاب داستانی وبلاگنویسان ایران، من برای خودم برنامهای ریختهبودم که از روی حسابکتاب و نظم و با هدف و این حرفها مطالعه کنم. قرار بود از داستان کوتاه شروع کنم و هر چی مجموعه داستان کوتاه از نویسندگان غیرایرانی دارم بخونم و بعد برم سراغ هاروکی موراکامی، جومپا لاهیری و همینگوی و کافکا و… . بنا داشته و دارم هرچی از این کتابها که چاپ شده و در دسترس هست بخونم. (البته به نوعی این جور مطالعه کردن خیلی سخته و خواننده زود خسته میشه. اگه یه نمه تنوع تو کار آدم باشه لذّت بیشتری میبره. ولی باید بگم از این شاخه به اون شاخه پریدن هم خستهشدم). خب. با این فراخوان برنامه عوض شد و باید شروع کنم به خوندن داستانها و رمانهای ایرانی. هاروکی و ریموند و جومپا و بقیه هم میتونند منتظر باشند. نمیتونند؟
از بین لیست کتابهای داستانی فارسی منتشر شده در سال 87 من فقط این کتابها رو دارم:
برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی، چشمهآویشن قشنگ نیست، حامد اسماعیلیون
امشب در سینما ستاره، پرویز دوائی
نگران نباش، مهسا محبعلی
دوقدم این ور خط، احمد پوری
پری فراموشی، فرشته احمدی
کافه پری دریایی، میتراالیاتی
به خاطر یک فیلم بلند لعنتی، داریوش مهرجویی
احتمالاً گم شدهام، سارا سالار
آن جا که پنجرگیریها تمام میشوند، حامد حبیبی.
به غیر از دوتا از این کتابها بقیه رو نخوندم. قصد دارم به ترتیب همهشون رو بخونم و به تدریج تو وبلاگم در موردشون بنویسم و در آخر هم لیست سهتایی محبوبترینهام رو انتخاب کنم. امیدوارم بتونم کتابهای جدیدی به لیست خودم اضافهکنم و اگر آقای خوابگرد مهلت فراخوان رو تمدید کنه در مورد اونها هم بنویسم.
- در رابطه با همین موضوع:
- پاسخ به چراهای انتشار فراخوان انتخاب کتاب سال وبلاگنویسان
- چند کلمه در باره انتخاب محبوب ترین کتاب داستانی سال توسط وبلاگنویسان، ف.م سخن
- نیمه خالی لیوان –مهدی پدرام
- نگاه کامران محمدی به فراخوان انتخاب کتاب محبوب سال
- حاشیه بر فراخوان خوابگرد- فرشته مولوی
- کتاب های محبوب آدم و حوا
- قضاوت در حضور دیگران، مریم مهتدی
جایی برای پیرمردها نیست

کوتاهترین داستان؟
خب. مهران مرتضایی این کتاب :کوتاهترین داستان گردآورنده:استنلی بابین رو در سال 81 ترجمه کرد و توسط نشر سالی در همان سال منتشر کرد. قبل از هر چیز باید بگم که من قبلن این کتاب رو ندیدهبودم. خبر داشتم که مهران داره کارهایی در این مورد میکنه. سال 80 و یا همون 81 بود. مهران هنوز دانشجوی لیسانس بود. تصادفن تو سعدی وسط دیدمش و با هم کمی قدم زدیم و اون اوّلین داستان صفر کلمهای کتاب (عنوان کتاب هست: کوتاهترین داستان) رو برام خوند. یه جورایی تحت تأثیر قرار گرفتم. (جوون بودیم، خام بودیم...). تا اینکه تقریبن چهل روز پیش تو خونه علیرضا بازرگان کتاب رو دیدم. ازش امانت گرفتم و چون سر به دنیا اومدن ایلیاجونی کمی سرم شلوغ بود، همینطوری سرسری خوندمش. چند مورد که مهران تو ترجمه اشتباه کردهبود، تو حاشیه کتاب نوشتم و برگردوندمش به بازرگان. تا اینکه دو هفته پیش مهدی رو دیدم و بهم گفت که کتاب رو برایعصرکتاب انتخاب کرده و یک نسخه هم بهم داد تا بخونم و نظرم رو بهش بگم. کتاب رو خوندم و چند نکته که به نظرم رسید یادداشت کردم و سر جلسه عصر کتاب خوندم. مطلب زیر همون مطلب است که کمی تغییرش دادم.در ضمن یه موضوعی رو با اشاره مهدی، تو صفحهی مهران مرتضایی در ویکیپدیا دیدم به این مضمون:" مهران مرتضایی از پیشتازان معرفی "داستانك" به زبان فارسی است که یك كتاب هم در این در حوزه ترجمه كرده است." من از کارهای پژوهشی و تحقیقی که مهران مرتضایی در حوزه داستانک در این سالها انجام داده و کتابهایی که بر اساس اون پژوهشها و تحقیقات چاپ کرده، ندیدم. ولی اگر همونطور که خودش در اون صفحه گفته مبنای این ادعا همین کتابیه که ترجمه کرده متاسفانه باید بگم که بنا به دلایل زیادی که چند تا از اونها رو در ادامه آوردم اینکار، کار درخشان و آبرومندی از آب درنیامده که بشه بنا بر اون مهران رو از جمله پیشتازان معرفی داستانک در ایران به حساب آورد. در ضمن همونطور که آقایان بازرگان، فرهومند و سلمان کریمی(کریمی یا کرمی؟) در عصر کتاب اشاره کردند در سالهای 78 و 79 در روزنامه پیام زنجان چند داستانک بایتی و چند مطلب در این حوزه ترجمه، نگاشته و چاپ شدهبود. الله و اعلم! خدا همه ما رو به راه راست هدایت بکنه....
1- راستش من معتقدم که نباید برای نویسنده هیچ قید و بندی قرار داد. قید وبندی به این صورت که یک تفنگ کالیبر 45 بگذارید رو شقیقه نویسنده و مجبورش کنید تا داستانش را حتمن در قالب 2، 4، 8، 16، 32 کلمه بنویسد. اصلن به یاد نمیآورم که قبل از اینکه بخواهم داستانی بنویسم از قبل بدانم چند کلمه خواهد شد و بعد از این که نوشتم هزار بار کلنجار بروم که حتمن 50 کلمهای شود و یا 500 کلمه. این قضایای داستانهای nکلمهای هم بیشتر یکجور بازی به نظر میآیند تا چیز دیگر.
2- نسخه پیدیاف داستانهای این کتاب را هنوز میتوان در اینترنت یافت. در واقع سایتstory bytes به طور مستمر هر ماه ماهنامهای از این داستانها را منتشر کرده، بر روی سایت میگذاشت و یا برای اعضای سایت میفرستاد. متاسفانه از ماه می سال 2004 این سایت به روز نشده است و جستجوی این مبحث در اینترنت به نتایج زنده و جاری منتهی نمیشود. به نوعی میتوان توقف فعّالیّت سایت رسمی آن را مرگی مجازی برای این دسته از داستانها دانست. مرگی مجازی که به دنبال آن تناسخی مجازی و دمیدهشدن روح "بایت های مجازی" در کالبد "fast fiction " و "flash fiction" روی داده است.
3- ترجمه نام کتاب "کوتاهترین داستان" ترجمه خوبی از story bytes که داستانهای کتاب در زیر شاخه آن دستهبندی میشوند، نیست.
استانلی بابین در اصول "بایتهای داستانی" و یا "داستان بایت" که در 11صفحه کتاب آورده است" همانطور که گفتهشد، طول داستانها توانی از 2 است. این طول 2، 4 ، 8، 16 و...و 2048 کلمه است. داستانها دقیقن چنین طولی دارند" و اگر تعریف بایتهای داستانی را همین اصل در نظر بگیریم آنگاه یک داستان 2048 کلمهای و یا 4096 و یا حتی 8192 کلمهای که دقیقن توانهای 11 و 12 و 13 عدد 2 میباشند را نمیتوان به عنوان کوتاهترین داستان (عنوان کتاب) در نظر گرفت. در کتاب تنها داستانههای 0 و 2 و 4 و... 64 کلمهای آورده شدهاست. در واقع این اصل از تعاریف بایتهای داستانی به نوعی نویسنده و خواننده را دچار ابهام میکند. به جای در نظر گرفتن این داستانها در یک شاخه جداگانه از تعاریف داستانهای کوتاه میتوان این داستانهارا زیرشاخهای از داستان کوتاه در نظر گرفت که طیفی از داستانهای 2 تا 4096 و حتّی 8192 کلمهای را در بر دارد.
4 - "عنوان" در بایتهای داستانی نقش مهمی ایفا میکند. تقریباً در اکثر داستانها راه را برای تفسیر و برداشت دلخواه خواننده بستهاست. برای نمونه میتوان به داستان "انتظار یک غوغا" در صفحه 68 اشاره کرد که پیشاپیش خواننده را آماده رودررو شدن با نکته داستان میکند. در حالی که یکی از نکات قوّت یک داستانک غافلگیری و ضربه انتهای داستان به خواننده میباشد.
5- در "بایتهای داستانی صفر کلمهای" عنوان در واقع به تنهایی نقش داستان را بازی میکند. به طوری که خواننده قبل از خواندن داستان آن را خوانده است! داستان کوتاه و یا بلندی را سراغ دارید که با عوض کردن عنوانش تبدیل به داستانی کاملاً متفاوت شود؟ برای نمونه به اولین داستان صفر کلمهای در این مجموعه توجه کنید:
زندگی و اوقات تنبلترین کسی که تا به حال زندگی کردهاست.
«»
فرض کنیم عنوان داستان به صورتهای زیربود:
زندگی و اوقات کسی که تا به حال به دنیا نیامده است.
«»
و یا:
زندگی و اوقات کسی که دستگاه پاککننده خاطرات را به راه انداخت.
«»
نمیدانم. این موضوع برای داستانهای صفرکلمهای، شاید هم یک جور مزیّت باشد.
6- نکته جالبی که بعد از خواندن داستانها مرا به خود جلب کرد این بود که داستانهای خود استانلی بابین(معرّف و بانی بایتهای داستانی) به مراتب ضعیفتر از داستانهای دیگر این مجموعه هستند. در اکثر آنها بابین برای فرار از شخصیّتپردازی و شرح و بسط داستان، و سعی در کم نگهداستن تعداد کلمهها، متوسّل به شخصیّتها و وقایع شناختهشده بیرونی میکند. این موضوع برای خواننده و حتّی مترجم ناآشنا با این وقایع چیزی جز سردرگمی به ارمغان نمیآورد. به طوری که اگر مترجم برای توضیحات بیشتر اقدام به آوردن توضیحات بیشتر در پانویس داستان کند و یا خواننده به دنبال توضیحات بیشتر بگردد (یادمان باشد که خواننده کاربر اینترنت است و توضیحات بیشتر چیزی معادل گوگلیدن و جستجوی اینترنتی است) به همان میزانی که یک داستان 100 و یا 200 کلمهای برای خواندن وقت میبرد، وقت خواننده را خواهد گرفت. این ارجاعات بیرونی به نوعی آفت این داستانکها میباشند.
7- مرتضایی در خصوص آوردن پانویس به جهت توضیحات بیشتر در مورد داستانکها دقّت نکرده است. و یا اگر هم پانویسی آورده، بیشتر در جهت گمراه کردن خواننده بوده تا کمک به او!. نمونههایی از آنها به شرح ذیل میباشند:
الف: داستان صفحه 33:
"فناپذیری بخش 1 –کفران"
«من زندگی بیشتری میخوام...»
با تشکر از راتگر هاور.
نوشته استانلی بابین.
کلمه the course در اینجا کفران ترجمه شده است. با توجه به اشارهای که به راتگر هاور (هنرپیشه هلندیتبار) شدهاست در اینجا پانویسی به این شرح ضروری بودهاست: راتگر هاور بازیگر نقش روباتی انساننما در فیلم"blade runner" است که طبق قانون فقط به مدت چهارسال میتواند عمر کند. او با آگاهی از این موضوع علیه سازندگانش قیام میکند تا بتواند با تغییراتی در مکانیزم خود بیشتراز 4 سال زندگی کند. هم چنین "بیشتر میخواهم" اشاره ای از داستان اولیورتویست را نیز با خود دارد. با این اوصاف ترجمه کفران درست نبوده و "نفرین" ترجمه بهتری است برای نفرینی که راتگرهاور در فیلم به آن گرفتار شده است.
ب: در صفحه 34 توضیحاتی در خصوص جان لنون خواننده افسانهای گروه بیتلها لازم بوده اس.;
ج: داستان number 6 در صفحه 52:
شماره 6 وارد شبکه میشود
«من یک فرد آزاد نیستم،من یک شماره ام.»
استانلی بابین
“I’m not a free man, I’m a number”
پانویسی که برای توضیح در مورد داستان آورده شدهاست: "در فرهنگ امریکایی عدد 6، عدد شیطان است" کاملاً اشتباه است و باعث انحراف ذهن خواننده میشود. در فرهنگ آمریکایی عدد 666 عدد شیطان است نه عدد 6. عدد 6 به نوعی عددی مقدس است که در داستانهای کتاب مقدّس نیز تکرار شدهاست. به طور مثال میتوان به 6 روزی که خدا انسان را آفرید و ستاره داوود اشاره کرد. Number 6 در اینجا اشاره به سریالی علمی-تخیلی دارد به نام "زندانی" "The Prisoner" که در سالهای دهه شصت از تلویزیون انگلستان پخش میشد. روایت یک مأمور سرویس اطّلاعاتی انگلیس که به طور ناگهانی از سمت خود خلع و به دهکده ای در کنار دریا که تحت تسلّط نیرویی ناشناخته است، تبعید میشود. نام رمز او در این سریال "شماره6 " میباشد. در تمام قسمتهای سریال شماره6 در حال سعی برای فرار از دهکده و یافتن علّت واقعی اخراج خود از سازمان میباشد. جمله "من یک شماره نیستم" "I am not a number" یکی از معروفترین جملههای این سریال است. استانلی بابین نیز در اینجا با جمله "I am a number" با این شخصیت و سریال و جنبه اسارت و گرفتاری انسان در شبکه شوخی کردهاست.
د: "داستان روانکاوی-اساس و مبانی" در صفحه 74 نیز به باب دیلن،کرت کوبین وجول کیلچر خوانندگان راک اشاره دارد که این داستان بدون شناخت آثار و شخصیّتهایشان در نظر خوانندهای که آنها را نمیشناسد بیمعنی میباشد..
ه: Highlander نیز نام شخصیّتی خیالی است در سری فیلمهایی فانتزی به همین نام که فناناپذیر میباشد.
و: در پانویس داستان همه مردهای رییسجمهور نیز فقط به اینکه نام داستان عنوان یک فیلم است اشاره شدهاست. که اینمورد میتوانست در خصوص عنوان داستان collateral damage (مهران اون رو زیان مضاعف ترجمه کرده که به نظر من آسیب جانبی مناسبتره) نیز تکرار شود.
8- در ترجمه چند واژه نیز به نظر من اشتباهاتی صورت گرفتهاست:
الف: "Comrades in arms" در داستان 32 کلمهای "خراشی روی بینی" در صفحه 83، به "رفقا در آغوش" که ترکیبی بیمعنی است، ترجمه شدهاست. ترجمه صحیح "دسته رفقا" میباشد. منظور از دسته در اینجا به نوعی ردهبندی نظامی اشاره دارد.
ب: Prince charming در صفحه 88 به غلط "طلسم شاهزاده" ترجمه شده است که ترجمه صحیحتر آن به نظر من "شاهزاده رویاها" میباشد.
ج: Apocalyptic prophecy در صفحه 47 "پیشگویی الهامی" ترجمه شدهاست که "پیشگویی آخرالزمانی" ترجمه مناسبتری است.
همین!
هولدون کالفید جان
اين نوشته هاآخرين پاراگراف رمان ناتوردشت بود كه خوندين. اين رو اينجا نوشتم تا شايد يه بار ديگه دلتون براي هولدون تنگ بشه و يه خبري ازش بگيريد.ببينيد كجاهاس و داره چيكارها مي كنه.حالا خودش به جهنم .من نگران اون دوست دخترش جين گالافر هستم . كسي ازش خبري نداره!