بوی جوی مولیان
قطره قطره
شب بود. بیرون باران میبارید، صدای ترانهای میآمد. چیزی نمیگفتی. چیزی نمیگفتم. نشسته بودیم و به تصویر وارون درختهای سبز روی رد قطرههای بارانِ روي شيشه جلو نگاه میکردیم و به ترانه گوش میدادیم. ترانه داشت تمام ميشد که محو شدنت شروع شد. داشتي آرام آرام کم رنگ میشدی. داشتی پاک میشدی. باران شدیدتر شد. انگار باران داشت تو را پاک میکرد. رد قطرههای باران روی شیشه تار شدند. نشسته بودم و به تو نگاه میکردم. چشمهایت میدرخشیدند و لبخند میزدی. شالت، موهایت، خال کنار لاله گوشت و انگشتهای باریک و کشیدهت داشتند محو میشدند. باران که قطع شد، ترانه که تمام شد، رفته بودی. تنها لبخندت باقی ماند.
عکس: اينجا
قیر
روی سدّ گاوازنگ، درون ماشین نشستهام. جلوتر راه را بستهاند و نمیگذارند ملّت تا بالای کوه بروند. مبادا که دو نفر بروند بالا و نوک کوه، در ماشین، دست همدیگر را بگیرند و با هم خلوت کنند و خوش باشند. اینجا درون ماشین، ترانه creep دارد به انتها میرسد و تام یورک زمزمه میکند من مال اینجا نیستم و تمام میشود و هیجان اینکه ترانه بعدی چه ترانهای میتواند باشد شروع میشود. کمی بعد دیوید بووی شروع میکند به خواندنِ مردی که دنیا را فروخت. یاد فرینچ میافتم و والتر بیشاپ که صفحه این ترانه را در انبارِ مخفیِ بِل پیدا کرد. یاد فصل آخرش میافتم و اینکه والتر و پیتر فرصت با هم کنار آمدن را پیدا کردند. یاد رفتن والتر میافتم و سکانس آخر که پیتر و اولیویا در آن چمن سبز رنگ با دخترکشان خوش بودند. چقدر شبیه خواب و خیال بود و چقدر خوشحال بودند از اینکه از خواب بیدار شده و دیدند همه آنچه که ناگهان بر سرشان آوار شد کابوس بودهست. چقدر روشن و خوب بود.
اگر غم لشگر انگیزد
یعنی این دو نفر غم ندارند؟ چیزی را گم نکردهاند؟ دلتنگِ امری محل نیستند؟ در حسرت به دست آوردن چیزی نیستند؟ یعنی میشود تمام دنیای دو نفر، فارغ از تاریکی دنیایِ هولناکِ بیرون، تا ابد در پیش هم ماندن، در گوش هم زمزمه کردن و عشق ورزیدن باشد؟
روزی روزگاری نامه
زمانی بود که آدمها وقتی دلشون برای یکی دیگه تنگ میشد، مینشستند مدادهاشون رو تیز میکردند یا خودنویسشون رو پر از جوهر میکردند یا یه خودکار برمیداشتند و نُکش رو اون قدر رو یه کاغذ باطله میکشیدند تا جوهر تازه ازش رَوون میشد رو کاغذ. روی یه کاغذ چرکنویس حرف دلشون رو مینوشتند. چندبار اون رو میخوندند. هی رو کلمهها خط میکشیدند. کلمههای تازه رو به جای قبلیها مینوشتند. باز میخوندنش. هی خط میزدند. هی مینوشتند. هی میخوندنش. بعد وقتی از نوشتهشون راضی میشدند یه کاغذ تمیز برمیداشتند، از اون کاغذهای خطدار آبی که خطّ اولشون قرمز بود. یا از اونهایی که بالای خطها دوتا خط آبی داشتند. بعد با حوصله نوشته روی چرکنویس رو با خطّ خوش پاکنویس میکردند روی کاغذ تمیز. یه پاکت نامه برمیداشتند. نشانی رفیقشون رو مینوشتند پشت پاکت و نشانی خودشون رو مینوشتند روی پاکت. نامه رو با دقّت تا میکردند و میگذاشتند تو پاکت. چسب در پاکت رو با زبونشون خیس میکردند و در پاکت رو میبستند. به پشتش تمبر میچسبوندند و میانداختند تو صندوقهای زرد سر کوچه و یا خیابانشون. بعد مینشستند و روز شماری میکردند تا صدای موتور پستچی رو بشنوند که جواب نامه رو براشون اورده.
نمیخوام سانتیمانتال بازی در بیارم. با وجود ایمیل و انواع و اقسام مسنجرها و موبایل و ارتباط لحظهای بین دوستها و رفقا دیگه برای نوشتن نامه و پستکردنش و مطمئنبودن از رسیدنش به دست مخاطب نه فرصتی هست و نه حوصلهای. ولی نامه یه موضوع کاملن شخصی بود. مثل یه جور امضا و علامت و مارک. دیدن دستخط و شنیدن بوی کاغذ و لمسِ اون و لذّت بردن از دونستن اینکه یه نفر که براش اهمیّت داری وقت گذاشته و نشسته اون رو برات نوشته یه حسّ معرکهست که در حال حاضر نمیشه با ایمیل و مسنجر و موبایل تجربه کرد.*
یکی از لذّتبخشترین چیزهای کوچک تو زندگیات میتونه این باشه که وقتی از سرکار برمیگردی خونه پاکتِ نامهای رو میبینی که از زیر در گذشته و افتاده تو حیاط و منتظرِت مونده تا خونده بشه.
*خدا رو چه دیدید؟ با این سرعت که فنّاوری داره میره جلو، شاید تا دو سه سال دیگه حسّ خوندن ایمیل هم به حسّ خوندن نامه کاغذی نزدیک شد.
منبع عکس اینجا.
کمی تا قسمتی بیربط و مرتبط
کاش اینجا بودی
چقدر دوست داشتم كه اينجا بودي
من و تو سالهاي سال است كه دو روح گمگشته شناور در يك تنگ ماهي هستيم
و بر همان زمين قديمي مي دويم
و چه يافته ايم؟
همان ترسهاي قديمي
كاش اينجا بودي
عكس از كتاب فيلم داستان ،اشعار و نقد فيلم ديوارترجمه سيدابراهيم نبوي وام گرفته شده.دلم نيومد فقط خودم ازش لذت ببرم . گفتم شايد شما هم ازش خوشتون بياد. شعر هم كه همه تون مي شناسيد حتما. از pink floyd خودمونه .