‏نمایش پست‌ها با برچسب کاش اینجا بودی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب کاش اینجا بودی. نمایش همه پست‌ها

بوی جوی مولیان

0 نظر
در كهكشانی خیلی خیلی  دور در زمان‌های خیلی پیش، وقتی که بچّه بودم یک ضبط‌صوت آیوای مشکی داشتیم که سنّ‌اش از من بیشتر بود.    چندتا هم نوار کاست داشتیم که بابا از یک تعمیرکار دِک و آمپلی‌فایر در خیابان فرودگاه خریده‌بود. در یکی از آن‌ها ایرج در پس‌زمینه‌ی درددلِ  یک سبزی‌فروش با زیبارویی که برای خرید آمده‌بود، می‌خواند. در آن یکی مرضیه با بنان از سروی می‌خواند که سوی بوستان می‌آمد و آن یکی کاست مکسل آبی‌رنگی بود که گلچینی از ترانه‌های مهستی را در خود داشت. ظهرهای جمعه بعد از نهار، بعد از اتمام ترانه‌های درخواستی رادیو کویت، بابا می‌رفت اطاق خواب تا چرت بزند و ضبط‌صوت را هم با خودش می‌برد و تنها کاستی را که برمی‌داشت همان کاست آبی مکسل بود. شنیدن آن ترانه‌ها، بعدازظهرهایِ امنِ جمعه را، وقتی که بابا در آرامش می‌خوابید، پر از حسّی از آرامش وامنیّت  می‌کرد. حصاری به دورمان می‌کشید و ما را از فضای سرد و خاکستری بیرون جدا می‌کرد. تمام هفته را صبر می‌کردم که ظهر جمعه بیاید و در آن گرما و لذّت بی‌انتها فرو بروم. 
الان نه آن ضبط‌صوت هست، نه آن کاست‌ها و نه بابا و نه آن حسّ آسودگی و بی‌خیالی و آرامش. الان فقط بارقه‌هایی از آن‌ها وقتی به این ترانه‌ها گوش می‌دهم می‌درخشند و حسّ اندوه و دلتنگی را به جانم می‌اندازند.
» ادامه مطلب

قطره قطره

0 نظر

شب بود. بیرون باران می‌بارید، صدای ترانه‌ای می‌آمد. چیزی نمی‌گفتی. چیزی نمی‌گفتم. نشسته بودیم و به تصویر وارون درخت‌های سبز روی رد قطره‌های بارانِ روي شيشه جلو نگاه می‌کردیم و به ترانه گوش می‌دادیم. ترانه داشت تمام مي‌شد که محو شدن‌ت شروع شد. داشتي آرام آرام کم رنگ می‌شدی. داشتی پاک می‌شدی. باران شدید‌تر شد. انگار باران داشت تو را پاک‌ می‌کرد. رد قطره‌های باران روی شیشه تار شدند. نشسته بودم و به تو نگاه‌ می‌کردم.‌‌ چشم‌هایت می‌درخشیدند و لبخند می‌زدی. شال‌ت، موهای‌ت، خال کنار لاله گوش‌ت و انگشت‌های باریک و کشیده‌ت داشتند محو می‌شدند. باران که قطع شد، ترانه که تمام شد، رفته بودی. تنها لبخندت باقی ماند.

عکس: اينجا

» ادامه مطلب

قیر

0 نظر
هوای بیرون سرد است. الان سرد است. معلوم نیست ده دقیقه بعد هم سرد باشد یا نه. حالی به حالی است. حواسش به تقویم نیست. طیف زمستان دارد در بهار حل می‌شود و  نمی‌توانی بگویی هوا بهاری است یا زمستانی. گاهی سرد می‌شود. گاهی خنک. ابرها هم در شِش و بِش این هستند که ببارند یا نبارند. بیرون باد می‌وزد و با پرچم بازی می‌کند. چند نفر در اطاق بغلی در حال بحث کردن هستند و گاهی صدای خنده‌شان بلند می‌شود. فضای اطاق کرخت، سنگین و محزون است. بیرون روشن‌تر است. دوست دارم از اطاق  بروم بیرون  و برانم تا بالای کوه.  برف هم ببارد. شیشه پنجره سمت راستِ ماشین را بدهم پایین تا خوب رقص دانه‌های برف را سیاحت کنم. بخاری را روشن کنم و جهت هوای گرم را طوری تنظیم کنم که گرمای مطبوع‌ش مستقیم بخورد توی صورتم. بعد ضبط ماشین را روشن کنم. شاخه‌های فِلش را بگردم به دنبال میوه‌های ردیوهد. بعد تام یورک بخواند. ترجیحاً creep را بخواند. خسته‌تر از دفعه‌های قبل هم بخواند. به دانه‌های برف نگاه کنم و کمی آرام بگیرم. برگردم به اطاق کنترل و جلوی پیشرفت این غم لعنتی را بگیرم. خالی کنم  غمِ قیرگونِ سیاهی را که پر شده درون جای خالی روحم. جای خالی را تمیز کنم و پر کنم با خاطره‌های خوبی که داشتم. غم مثل قیر است. بهش که رو  بدهی پر می‌کند وجودت را. دیگر پاک نمی‌شود. کمی که بگذرد می‌بینی حتّی یادِ عزیزِ از دست داده‌ات را هم در خود غرق می‌کند و تنها چیزی که باقی می‌گذارد وجود سیاه و سنگین و بدبویی‌ست که دهان باز کرده و می‌خواهد تو را ببلعد. 
روی سدّ گاوازنگ، درون ماشین نشسته‌ام. جلوتر راه را بسته‌اند و نمی‌گذارند ملّت تا بالای کوه بروند. مبادا که دو نفر بروند بالا و نوک کوه، در ماشین،  دست همدیگر را بگیرند و با هم خلوت کنند و خوش باشند. اینجا درون ماشین، ترانه creep دارد به انتها می‌رسد و تام یورک زمزمه می‌کند  من مال اینجا نیستم و تمام می‌شود و هیجان این‌که ترانه بعدی چه ترانه‌ای می‌تواند باشد شروع می‌شود. کمی بعد دیوید بووی شروع می‌کند به خواندنِ مردی که دنیا را فروخت. یاد فرینچ می‌افتم و والتر بیشاپ که صفحه این ترانه‌ را در انبارِ مخفیِ بِل پیدا کرد. یاد فصل آخرش می‌افتم و این‌که والتر و پیتر فرصت با هم کنار آمدن را پیدا کردند. یاد رفتن والتر می‌افتم و سکانس آخر که پیتر و اولیویا در آن چمن سبز رنگ با دخترک‌شان خوش بودند. چقدر شبیه خواب و خیال بود و چقدر خوشحال بودند از این‌که از خواب بیدار شده  و دیدند همه آن‌چه که ناگهان بر سرشان  آوار شد کابوس بوده‌ست. چقدر روشن و خوب بود. 
» ادامه مطلب

اگر غم لشگر انگیزد

0 نظر
دختر زیبا بود. در اوج زیبایی‌اش  بود. چهره‌اش مرا به یاد شادابی چهره آلن دلونِ جوان می‌انداخت. پوست‌اش برنزه بود. چشم‌هایِ درشتِ روشنی داشت و دست در دست پسر جوانی  کنار یکی از صندلی‌های واگن مترو ایستاده‌بود و خوش بودند. پسر قیافه‌ای معمولی داشت. لباس و تیپ‌اش هم معمولی بود. به دوناتی که در دست داشت گاز می‌زد و گاهی هم به دخترک تعارف می‌کرد و او هم با ناز دستش را رد می‌کرد. واگن قطار خلوت بود ولی حواس کسی به آن‌ها نبود. ملّت سرشان به کار خودشان گرم بود. وقتی قطار به نزدیکی‌ ایستگاه می‌رسید و ترمز می‌کرد پسر خودش را می‌سپرد به نیرویی که با کم شدن سرعت قطار مقاومت می‌کرد و  خیلی نرم روی دختر خم می‌شد و صورتش را می‌برد نزدیک گوش‌اش و چیزی را زمزمه می‌کرد و دخترک هم می‌خندید.  برق شادی و آرامش در صورت و چشم‌هایش می‌درخشید. در شادی و  آرامشی  غرق بود که شک داشتم در آن لحظه  و از بین آن‌ همه مسافران خسته و خواب‌آلودْ  کسی بتواند ببیند و درک‌اش کند. شاید من هم اگر یک ماه پیش این صحنه را می‌دیدم نمی‌توانستم شادی و خوشی را که مثل هاله پرنوری او را احاطه کرده‌بود ببینم. ولی در آن لحظه با تمام وجود می‌دیدم.  باید غمگین باشی. باید  وجودت پر از غم باشد تا بتوانی درخششِ آن هاله را در دیگران ببینی و با تمام وجود در عطشِ رسیدنِ دوباره به آن بسوزی... . 
یعنی این دو نفر غم ندارند؟ چیزی را گم نکرده‌اند؟ دل‌تنگِ امری محل نیستند؟ در حسرت به دست آوردن چیزی نیستند؟ یعنی می‌شود تمام دنیای دو نفر، فارغ از تاریکی دنیایِ هولناکِ بیرون، تا ابد  در پیش هم ماندن، در گوش هم زمزمه کردن و عشق ورزیدن باشد؟
» ادامه مطلب

روزی روزگاری نامه

0 نظر

3836510754_892241e73f_z

زمانی بود که آدم‌ها وقتی دل‌شون برای یکی دیگه تنگ می‌شد، می‌نشستند مدادهاشون رو تیز می‌کردند یا خودنویس‌شون رو پر از جوهر می‌کردند یا یه خودکار برمی‌داشتند و نُکش رو اون قدر رو یه کاغذ باطله می‌کشیدند تا جوهر تازه ازش رَوون می‌شد رو کاغذ. روی یه کاغذ چرک‌نویس حرف دل‌شون رو می‌نوشتند.  چندبار اون رو می‌خوندند. هی رو کلمه‌ها خط می‌کشیدند. کلمه‌های تازه رو به جای قبلی‌ها می‌نوشتند.  باز می‌خوندنش. هی خط می‌زدند. هی می‌نوشتند. هی می‌خوندنش. بعد وقتی از نوشته‌شون راضی می‌شدند یه کاغذ تمیز برمی‌داشتند، از اون کاغذهای خط‌دار آبی که خطّ اول‌شون قرمز بود. یا از اون‌هایی که بالای خط‌ها دوتا خط آبی داشتند. بعد با حوصله نوشته روی چرک‌نویس رو با خطّ خوش پاک‌نویس می‌کردند روی کاغذ تمیز. یه پاکت نامه برمی‌داشتند. نشانی رفیق‌شون رو می‌نوشتند پشت پاکت و نشانی خودشون رو می‌نوشتند روی پاکت. نامه رو با دقّت تا می‌کردند و می‌گذاشتند تو پاکت. چسب در پاکت رو با زبون‌شون خیس می‌کردند و در پاکت رو می‌بستند. به پشتش تمبر می‌چسبوندند و می‌انداختند تو صندوق‌های زرد سر کوچه و یا خیابان‌شون. بعد می‌نشستند و روز شماری می‌کردند تا صدای موتور پستچی رو بشنوند که جواب نامه رو براشون اورده.

نمی‌خوام سانتی‌مانتال بازی در بیارم. با وجود ای‌میل و انواع و اقسام مسنجرها و موبایل و ارتباط لحظه‌ای بین دوست‌ها و رفقا دیگه  برای نوشتن نامه و پست‌کردنش و مطمئن‌بودن از رسیدنش به دست مخاطب نه فرصتی هست  و نه حوصله‌ای. ولی نامه یه موضوع کاملن شخصی بود. مثل یه جور امضا و علامت و مارک. دیدن دست‌خط و شنیدن بوی کاغذ و لمسِ اون و لذّت بردن از دونستن این‌که یه نفر که براش اهمیّت داری وقت گذاشته و نشسته اون رو برات نوشته یه حسّ معرکه‌ست که در حال حاضر نمی‌شه با ای‌میل و مسنجر و موبایل تجربه کرد.*
یکی از لذّت‌بخش‌ترین چیزهای کوچک تو زندگی‌ات می‌تونه این باشه که وقتی از سرکار برمی‌گردی خونه پاکتِ نامه‌ای رو می‌بینی که از زیر در گذشته و افتاده تو حیاط و منتظرِت مونده تا خونده‌ بشه.
*خدا رو چه دیدید؟ با این سرعت که فنّ‌اوری داره می‌ره جلو، شاید تا دو سه سال دیگه حسّ خوندن ای‌میل هم به حسّ خوندن نامه کاغذی نزدیک شد.

منبع عکس اینجا.

کمی تا قسمتی بی‌ربط و مرتبط

» ادامه مطلب

کاش اینجا بودی

0 نظر
كاش اينجا بودي
كاش اينجا بودي
چقدر دوست داشتم كه اينجا بودي
من و تو  سالهاي سال است كه دو روح گمگشته شناور در يك تنگ ماهي هستيم
و بر همان زمين قديمي مي دويم 
و چه يافته ايم؟
همان ترسهاي قديمي
كاش اينجا بودي

عكس از كتاب فيلم داستان ،اشعار و نقد فيلم ديوارترجمه سيدابراهيم نبوي وام گرفته شده.دلم نيومد فقط خودم ازش لذت ببرم . گفتم شايد شما هم ازش خوشتون بياد. شعر هم كه همه تون مي شناسيد حتما. از pink floyd خودمونه .
» ادامه مطلب