‏نمایش پست‌ها با برچسب تکّه‌ها. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تکّه‌ها. نمایش همه پست‌ها

فلج خاطرات

0 نظر
ماجرا با مایکل اوون شروع شد. یکی از روزهای بهار بود. گل‌هایِ درخت‌هایِ اقاقیایِ خیابان شمشیری باز شده‌بودند و باد خنکی که گاه‌گاه می‌وزید عطر گل‌های بِسمی را پخش می‌کرد توی هوای خیابان. سرخوش بودم. پیاده می‌رفتم به سمت دروازه‌ارک و از هوای خنک و عطر بهار لذّت می‌بردم. پسرکی چند متر جلوتر از من به همراه مادرش داشت می‌رفت که ناگهان پایش پیچ خورد و روی پای راست‌ش مکثی کرد و چرخید، فریاد بلندی کشید و به زمین خورد. خب. اولین تصویری که در مواجه با این اتفاق به ذهنم رسید حرکت آهسته مصدومیت یکی از بازیکنان جوان تیم ملّی انگلستان در یکی از بازی‌های جام‌جهانی بود. تصویر آهسته او را می‌دیدم که در حال زمین خوردن به آرامی روی زانویش می‌نشیند. چهره‌اش پر از ترس و واماندگی است و زانوی تازه ترمیم‌شده‌اش به شدّت خم می‌شود. کات شد به پخش زنده خیابان. پسرک از شدت درد فریاد می‌کشید و مادرش سراسیمه داشت پایش را می‌مالید و قربان صدقه‌اش می‌رفت. از کنارشان رد شدم. پسرک مشکل حادّی نداشت. هق هق‌کنان به کمک مادرش بلند شد و لنگ لنگان به راهشان ادامه دادند. تصویر آهسته دوباره نشست جلویم و زل زد به چشم‌هایم. ناگهان متوجه شدم نمی‌توانم نام بازیکنی  را که مصدوم شد به یاد بیاورم. خیلی خنده‌دار بود. زمانی بازیکن موردعلاقه‌ام بود. بازی‌هایش را در لیگ برتر انگلیس تعقیب می‌کردم. گل معروف و به یاد ماندنی او را به آرژانتین هنوز به یاد داشتم. ولی نامش را فراموش کرده بودم. سعی کردم از فردوسی‌پور کمک بگیرم. اولین بار فردوسی‌پور عبارت معروف "چه می‌کنه؟" خود را بعد از گل او به آرژانتین به کار برد. ولی چه می‌کنه کی؟ نامش چه بود؟ فایده‌ای نداشت. فردوسی‌پور همین‌طور پشت سرهم تکرار می‌کرد چه می‌کنه این...! چه می‌کنه این...! ولی او هم دچار فلج خاطره‌ای شده‌بود و کمکی نکرد. تصویر بازیکن جوان جلوی چشمم ایستاده‌بود و منتظر بود تا صدایش کنم. فایده‌ای نداشت. کم مانده‌بود اشکم در بیاید. چه مرگم شده‌بود؟ مغزم به شدّت می‌خارید و تنها یادآوری نام او می‌توانست خارشش را متوقف کند. به سرم زد برگردم خانه و اینترنت را بگردم به دنبال نام بی‌صاحبش. خودم را می‌دیدم که دوان‌دوان به خانه بر می‌گردم. درست مثل کسی که احتیاج مبرمی به قضای حاجت دارد در حالی‌که به خود می‌پیچم وارد لابی می‌شوم.  این پا و آن پا می‌کنم .آسانسورها در طبقه هشتم هستند. فرصتی نیست. مغزم هم‌چنان می‌خارد. پلّه‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و وارد خانه می‌شوم. کامپیوتر را روشن می‌کنم و منتظر بالا آمدن ویندوز می‌مانم. کروم را باز می‌کنم و کمی روی کیبورد تاپ‌تاپِ خمیر می‌کنم و نام آن بازیکن لعنتی را پیدا می‌کنم. نامش... نامش...  گندش بزنند این تصویر هم کمکی نکرد...
به یاد ندارم که آن روز نام مایکل اووِن را چطور به یاد آوردم. بعد از او هم با نام جک پالانس درگیر شدم و این ماجرا پشت سرهم ادامه پیدا کرد. هنرپیشه‌ها، فوتبالیست‌هاٰ، شخصیّت‌های فیلم‌ها و داستان‌ها و ... وقت و بی‌وقت، زمانی که مشغول انجام دادن کاری هستم می‌پرند روی صحنه و با پررویی تمام زل می‌زنند به چشم‌هایم. برای بیرون کردنشان از ذهنم باید صدایشان می‌کردم. آقای... خانم... لطفاً از جلوی چشم‌هایم دور شو. ولی نام‌شان را به یاد نمی‌آورم. مغزم شروع به خارش می‌کند و درمانده می‌شوم. این اواخر برای لحظه‌هایی حتّی برای به یاد آوردن بديهي‌ترين نام‌ها درمانده و بیچاره دچار فلج خاطره‌ای مي‌شوم. نام‌هايي از قبيل جرج کلونی، زامورانو، آن سرهنگ نیروی هوایی آلمان در سريال ارتش سرّی که چشم‌هایش شبیه چشم‌های عقاب بود، دخترک مهماندار فیلم الیزابت‌تاون، همکار سیاه‌پوست دکتر هاؤس، برده سیاه‌پوستی که با هاکلبری فین روی کلکْ رودخانه می‌سی‌سی‌پی را بالا و پایین می‌رفتند و نام آن پیرمرد بسیارمحترمی که در چهارراه‌سعدی دیدم و هر چقدر تلاش کردم نام و خاطره‌ای را که پشت آن چهره دوست‌داشتنی بود بیرون بکشم و نشد که نشد. برای نوشتن این مطلب هم چند بار برای پیدا کردن واژه‌های مناسب پشت چراغ قرمز فراموشی موقّت و فلج‌خاطره برای لحظه‌ای متوقف شدم. این مشکل را فقط در پیدا کردن نام‌ها دارم. نام انسان‌ها و اشیا می‌روند پشت یک پرده کلفت محو و از آن پشت فریاد می‌کشند:"آگه می‌تونی بیا پیدایمان کن." و من نمی‌توانم. باید این ور پرده بایستم. به پرده زل بزنم. چند تصویر مرتبط با موضوع را اجرا کنم تا شاید یکی از آن‌ها تلنگری بزند به پرده و پرده کنار برود.
دارم کم کم تبدیل می‌شوم به  آن ربات چند میلیون‌ساله‌ای که ناتوان از به یاد آوردن این‌که کی و چرا سوار سفینه شده و کهکشان‌ها را درنوردیده‌است، از پشت پنجره سفینه کوچک و قراضه‌اش  به فضای تهی و سرمه‌ای بیرون خیره ماند.
» ادامه مطلب

چیزهایی بس کوچک

0 نظر
صبحانه خوبی خورده‌بودم. با این‌که مسواک زده‌بودم طعم خوش قهوه‌ترکی که نوشیده‌بودم مثل مه صبحگاهی در دهان و مشامم شناور بود. سوار بر دوچرخه می‌رفتم تا اولین روز کاری سال نو  را آغاز کنم‌. هوا کمی سرد بود. کسی در محوطه مجتمع دیده‌نمی‌شد. از محوطه خارج شدم. همه جا خلوت بود. یک صبح کلاسیک نیمه تعطیل وسط عید. کمی جلوتر هوای سردی که از یقه باز پلورم وارد یقه‌ام می‌شد و مورمورم می‌کرد باعث نگرانی شد. جلوی مجتمع شقایق ایستادم تا دگمه بالایی یقه‌ام را ببندم. به جایش کمی ایستادم و آسمان صبحگاهی را تماشا کردم تا روشن شوم. کمی جلوتر یک گلیم خیس قرمز روی نرده‌های ایوان یکی از آپارتما‌ن‌های طبقه پنجم مجتمع مسکونی دنیز در انتظار نورِ گرمِ خورشید پهن شده‌بود. نسیم سردی می‌وزید و گلیم را به آرامی می‌لرزاند. همه این‌ها، صبحانه خوب، طعم خوش قهوه، هوای خنک و مارک نافلری که صبح زود بیدار شده‌بود تا   ترانه  laughs and Jokes and Drinks and Smoke  را برایم بخواند و آن گلیم قرمز خیس،  دست به دست هم دادند و حالم را خوش کردند و روزم شروع شد.
» ادامه مطلب

پر

0 نظر
در زندگی زخم‌هایی هستند که همیشه بوده‌اند. همان‌جور که بودند می‌مانند. خوب نمی‌شوند. بد‌تر نمی‌شوند. دفن هم نمی‌شوند. حتّی زیر خاطره‌ها. حتّی در تاریک‌ترین گوشه‌های قلبت. همیشه خدا وقتی کورمال کورمال به دنبال چیز دیگری می‌گردی دستت به پرِ تیزشان می‌گیرد و می‌بردتت.
در زندگی زخم‌هایی هستند که همیشه هستند.
» ادامه مطلب

شارژ

0 نظر
صبح بود. دوروبر ساعت هفت. سوار بر دوچرخه بودم و هدفون در گوش‌هایم به سمت اداره می‌رفتم. استاد ناظری از یادگار دوست می‌خواند و مرا با خود می‌برد به سال‌های کودکی‌ام. به صبح‌های کودکی‌ام. همان زمانی که آب و زمين و هوا بيشتر بود و پرواز يك بادبادك می‌بردت از بام‌های سحرخيزی پلك تا نارنج‌زاران خورشيد*. همان روزهایی که صبح‌ها تا چشم‌هایم را باز می‌کردم روزم آغاز می‌شد. ولي حالا شارژ شدن مغز با باتري‌هاي فرسوده زمان مي‌برد. طول می‌کشد. مغز که، حتّی با باتری‌های فرسوده، خود به خود شارژ نمی‌شود. شارژ شدن کاتالیزور می‌خواهد. بهانه می‌خواهد. بهانه را بايد پيدا کنی. بايد بسازی. هنوز خواب‌آلود بودم و رکاب می‌زدم. صبح از آن صبح‌های کلاسیک بود. آسمانِ صاف و لیز، خورشیدی که نرم نرمک بالا می‌آمد و نارنجی خوش‌رنگش را به روی کوه‌های افق شمال شرقی می‌پاشید،‌ هوایی صاف و تمیز و نسیم سردی که می‌وزید و مور مورم می‌کرد. سربالایی را که رد کردم و به آدونیس رسیدم خورشید بالاتر آمده بود. باغ‌های پشت آدونیس هوای آن منطقه‌ را به وضوح خنک‌تر کرده‌بودند. بوی نفس صبح‌گاهی درخت‌ها مشامم را پر کرد و " بگذاشتی‌ام، ‌غم تو مگذاشت مرا" روشن‌ام کرد و بهانه‌ام شد. در آن لحظه بود که شارژم تکمیل شد. از دنياي خواب جدا شدم. سبک شدم. چند نفس عمیق کشیدم و روزم آغاز شد. 

*-قسمتی از شعر"وقتی که من بچّه بودم" از اسماعیل خویی.
» ادامه مطلب

آخر

0 نظر

با وزش نسیم ملایمی که رفته رفته تبدیل به طوفان‌ و گردباد‌ سهمگینی شد، دنیا به آخر نرسید.
آغاز فروپاشی دنیا زلزله خفیفی که از اعماق زمین شروع شد، نبود.
ویروس‌های جهش‌بافته، بمب‌ها و شهاب سنگ‌ها هم نبودند.
وقتی در را باز کردی و نسیمی پاییزی امتداد شال‌ات را به رقص آورد،
وقتی خارج شدی و در را پشت سرت بستی.
دنیا به آخر رسید.

» ادامه مطلب

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌كنه

0 نظر
به قصد رفتن به مأموریت سوار بر ماشین می‌شوم. کمربندم را می‌بندم. منتظر می‌شوم تا راننده شیشه‌ها را پاک کند و سوار شود. دستی را بخواباند. کلاچ را بگیرد و دنده را جا بیاندازد، ‌به آینه بغل نگاه کند بسم‌الهی بگوید و  راه بیافتیم. روال سپری کردن زمانی که در ماشین هستیم مشخص است. می‌دانم که راننده در کل مسیر ساز خود را خواهدزد. بعد از گِله و شکایت از روزگار، یا رادیو را روشن خواهدکرد و به مذاکرات مجلس که به طور مستقیم پخش می‌شوند گوش دهد،‌ یا فلشِ حافظه را به دستگاه کوچکی، که از ابداعات چشم‌بادامی‌های چینی‌ست، وصل خواهد کرد تا ترانه‌فارسی را، که چیزی‌ست هم‌ردیف فیلمفارسی، به طور مستقیم روی  موج FM پخش کند و عقده گوش دادن به ترانه‌های غیرمجاز از رادیو را فرونشاند. می‌دانم که به هایده علاقه دارد.  صدا و ترانه‌های هایده آرام‌اش می‌کنند و باعث می‌شوند ذهن‌اش مدّتی از دنیای بیرون رها شود. ولی من طاقت گوش دادن به ترانه‌های هایده را ندارم. آن‌ها، بر عکس آقای راننده، مرا پرتاب می‌کنند به روزگاری که جزو بدترین ساعات و لحظه‌های عمرم بودند. هدفون را برمی‌دارم و به گوش می‌گذارم. قوطی موسیقی را روشن می‌کنم و از میان ترانه‌ها ترانه‌ای را انتخاب می‌کنم. به محض شروع ترانه ناگهان از دنیای خُنثای بیرون محو می‌شوم و وارد دنیایی پر از موسیقی و رنگ می‌شوم. ناگهان منظره‌های پشت پنجره که به سرعت از کنارشان می‌گذریم زنده می‌شوند و معنا پیدا می‌کنند. هر ترانه‌ای اثر خود را به دنیای بیرون می‌گذارد و رنگ خود را بر روی آن می‌پاشد. نوای شاه‌کمانِ کلهر رنگ‌های جادویی برگ درختان را پررنگ‌تر می‌کند. یا ترنّمِ منحصر به فردِ گیتار مارک‌نافلرْ کوه‌ها و تپه‌هایی را که آرام‌آرام زرد می‌شوند آماده استقبال از زمستان می‌کند.. فریادهای تام یورک در ترانه creep که نظاره‌گر دورشدن مجبوب‌اش است برگ‌های زرد و سرخ درختان را می‌لرزاند. صدای خسته و خش‌دار کرت کوبین که ترانه “مردی که دنیا را فروخت” را بازخوانی می‌کند از نیمه تاریک می‌گوید و  می‌لرزاندم.  ترانه “ساعت‌ها” از coldplay که در هماهنگی بالایی با رژه تابلوهای ترافیک، تیرهای برق و گارد ریل‌هاست. در پس‌زمینه ترانه “کسی اون‌جاست؟” از پینک‌فلوید, سنگ‌ها ,  صخره‌ها , کلبه‌ها و تک‌درخت‌ها  می‌آیند و  می‌روند کنار آخرین خِرت‌وپِرت‌هایی که باب گلداف کنار هم می‌گذاشت و صدای آسمانی استاد که به یادم می‌اندازد هنوز در ایرانم و… .
با ترانه و موسیقی است که مناظر ثابت و خنثای بیرون پنجره، که هر روز از کنارشان می‌گذرم، جان می‌گیرند و  به تعداد ترانه‌هایی که روی آن‌ها شنیده‌می‌شوند معنا می‌گیرند. این مناظر بیرونی برایم همانند توده خام و بی‌شکلی هستند که منتظر نوازش انگشت‌های دستان هنرمندی هستند که به آن‌ها شکل دهد و زیبای‌شان کند.
کمی بعد به مقصد می‌رسیم. ام‌پی‌تری‌پلیر را خاموش می‌کنم. هدفون‌ها را برمی‌دارم. چراغ‌ها روشن می‌شوند. پرده‌ها می‌افتند. چراغ Exit می درخشد و درهای خروجی باز می‌شوند.
در همین رابطه:
عکس از اینجابرداشته شده‌است
» ادامه مطلب

گزارش

0 نظر

 

حفره‌های شکم [سانتیاگو ناصر] پر از لخته‌های غلیظ خون بود و در میان مخلوط متشکل از محتویات معده یک مدال طلائی «باکره کارمل» دیده‌می‌شد که سانتیاگو ناصر آن را در چهارسالگی بلعیده‌بود…

گزارش یک مرگ، نوشته: گابریل‌گارسیامارکز، ترجمه: لیلی گلستان

» ادامه مطلب