دختر زیبا بود. در اوج زیباییاش بود. چهرهاش مرا به یاد شادابی چهره آلن دلونِ جوان میانداخت. پوستاش برنزه بود. چشمهایِ درشتِ روشنی داشت و دست در دست پسر جوانی کنار یکی از صندلیهای واگن مترو ایستادهبود و خوش بودند. پسر قیافهای معمولی داشت. لباس و تیپاش هم معمولی بود. به دوناتی که در دست داشت گاز میزد و گاهی هم به دخترک تعارف میکرد و او هم با ناز دستش را رد میکرد. واگن قطار خلوت بود ولی حواس کسی به آنها نبود. ملّت سرشان به کار خودشان گرم بود. وقتی قطار به نزدیکی ایستگاه میرسید و ترمز میکرد پسر خودش را میسپرد به نیرویی که با کم شدن سرعت قطار مقاومت میکرد و خیلی نرم روی دختر خم میشد و صورتش را میبرد نزدیک گوشاش و چیزی را زمزمه میکرد و دخترک هم میخندید. برق شادی و آرامش در صورت و چشمهایش میدرخشید. در شادی و آرامشی غرق بود که شک داشتم در آن لحظه و از بین آن همه مسافران خسته و خوابآلودْ کسی بتواند ببیند و درکاش کند. شاید من هم اگر یک ماه پیش این صحنه را میدیدم نمیتوانستم شادی و خوشی را که مثل هاله پرنوری او را احاطه کردهبود ببینم. ولی در آن لحظه با تمام وجود میدیدم. باید غمگین باشی. باید وجودت پر از غم باشد تا بتوانی درخششِ آن هاله را در دیگران ببینی و با تمام وجود در عطشِ رسیدنِ دوباره به آن بسوزی... .
یعنی این دو نفر غم ندارند؟ چیزی را گم نکردهاند؟ دلتنگِ امری محل نیستند؟ در حسرت به دست آوردن چیزی نیستند؟ یعنی میشود تمام دنیای دو نفر، فارغ از تاریکی دنیایِ هولناکِ بیرون، تا ابد در پیش هم ماندن، در گوش هم زمزمه کردن و عشق ورزیدن باشد؟
یعنی این دو نفر غم ندارند؟ چیزی را گم نکردهاند؟ دلتنگِ امری محل نیستند؟ در حسرت به دست آوردن چیزی نیستند؟ یعنی میشود تمام دنیای دو نفر، فارغ از تاریکی دنیایِ هولناکِ بیرون، تا ابد در پیش هم ماندن، در گوش هم زمزمه کردن و عشق ورزیدن باشد؟
0 نظر:
ارسال یک نظر