اطاق تاریک بود. از لای درِ نیمهباز ستون باریکی از نور زرد لامپهای خوب قدیمی و صدای بیرون به داخل جاری بود. سر شب بود انگار و بوی برف میآمد. ولو بودم روی تشکم و پتو را کشیدهبودم روی سرم و از لای آن به نور نگاه میکردم. آن بیرون تلویزیون روشن بود و صدای گوینده اخبار میآمد که خبری را در مورد انفجار بمبی در بیروت میخواند. صدای خردکردن قند میآمد. میتوانستم بابا را تصور کنم که نشسته و زانوی راستش را به سینه چسبانده و سرش را روی سینهاش خم کرده و غرق در خودش است و با هر ضربه قندشکن ذرّات ریز قند به سر و رویش پرت میشوند. صدای ظرف شستن و به هم خوردن ظروف آشپزخانه هم میآمد. مامان بود که در آشپزخانه بود و موتورِ خانه را روشن و گرم نگهمیداشت. در گرما و سکون و آرامشِ فضا غوطه میخوردم. چیزی از این فضا در تمام وجودم نفوذ میکرد و سیرابم میکرد. کمی بعد صدای بابا را شنیدم که به مامان میگفت:« خانم! علیرضا را بیدار کن. مشقهاش رو نوشته؟.». و من مشق نداشتم و قرار بود برف ببارد و مدرسهها تعطیل شوند و من همانطور همانجا بمانم زیر پتو و در آن گرما و سکون و آرامش غرق شوم و کیف کنم تا ابد.
آنتروپی چیست و چرا بینظمی به قانون طبیعت تبدیل شد؟
-
تصور کن وارد اتاقی میشوی که تازه مرتب شده است. همهچیز سر جای خودش قرار
دارد. چند ساعت بعد، بدون آنکه کسی عمداً بینظمی ایجاد کرده باشد، کتابی
جابهجا ش...
۱۱ ساعت قبل