وقتی از سربالایی بالا رفتم، ماشین و رانندهام را ندیدم. انگار رفتهبودند. دوروبرم را نگاه کردم. تا چشم کار میکرد مزرعه تازه درو شده، آفتاب و آسمان آبی بود. کمی جلوتر رد چرخهای ماشین را دیدم که از جاده خارج و وارد مزرعه شدهبود. رد ماشین را دنبال کردم. انتظار داشتم کمی جلوتر ادامه رد ماشین را ببینم که تا انتهای مزرعه رفته و از آن سوی تپه پایین آمده و به رودخانه رسیدهاست. ولی ناگهان به دیوار عظیم شیشهای کبودی رسیدم. بلند بود. خیلی بلند. یکدست و هموار و قاطع بالا میرفت و در ارتفاع بالایی تاب بر میداشت و بر میگشت و پشت سرم در افق دور دوباره به زمین میرسید. رد چرخ ماشین تا پای دیوار آمدهبود و زیر دیوار ناپدید شدهبود. دستم را به امید یافتن در یا دستگیره مخفی روی سطحش کشیدم وکمی فشار دادم. فشار محکمتری به کف دستم فشار آورد. نه سفت بود و نه نرم. کمی که با دقت به رنگ کبودش خیرهشدم حالت تهوع گرفتم و دهانم مزه گوگرد گرفت. انگار زندهبود و با ارتعاشات ضعیفی میلرزید. سروصداهای مبهمی از آنطرف میآمد. گوشم را رویش گذاشتم. انگار در آن طرف، کسی یا کسانی عزاداری میکردند و صدای شیون و زاری مبهم و گنگی میآمد. مطمئن شدم که درِ ناپیدایی آنجا هست که لحظهای پیدا و باز شده و ماشین را بلعیده و دوباره بستهشدهست. نگران رانندهشدم. موبایلم را از جیبم خارج کردم تا به او زنگ بزنم.ارتباط برقرار نمیشد بوق اول را که میزد ناگهان ارتباط قطع میشد و سکوت سنگین سربآلودی برقرار میشد. ترسیدم. کمی عقبتر رفتم. دیوار شروع به تپیدن کرد. در داشت باز میشد. عقب عقب رفتم. برگشتم و دوان دوان دور شدم.
آنتروپی چیست و چرا بینظمی به قانون طبیعت تبدیل شد؟
-
تصور کن وارد اتاقی میشوی که تازه مرتب شده است. همهچیز سر جای خودش قرار
دارد. چند ساعت بعد، بدون آنکه کسی عمداً بینظمی ایجاد کرده باشد، کتابی
جابهجا ش...
۱۱ ساعت قبل
