«...پسر عين چي داشت بارون مي اومد.عين سطل مي ريخت پايين، به خدا قسم .همه ي مادر پدرها دويدن رفتن زير سقف چرخ و فلك وايسادن تا مث موش آب كشيده نشن ولي من يه مدت طولاني همون طوري رو نيمكت نشستم .همه جام حسابي خيس شد،مخصوصا گردن و شلوارم .كلاهم خوب جلوي بارون رو مي گرفت ولي بازهم حسابي خيس شدم،ولي عين خيالم نبود.يه دفعه ، از اون جوري كه فيبي با چرخ و فلك مي چرخيد خوشحال شدم.راستش نزديك بود از زور خوشحالي بزنم زير گريه، يا جيغ بكشم.نمي دونم چرا.به خاطر اين بود كه سوار چرخ و فلك بود و با اون باروني آبي ش خيلي خوشحال شده بود .اي خدا،دلم مي خواست تو هم اونجا بودي.»
ناتوردشت – نوشته :جي . دي .سلينجر – ترجمه : محمدنجفي
اين نوشته هاآخرين پاراگراف رمان ناتوردشت بود كه خوندين. اين رو اينجا نوشتم تا شايد يه بار ديگه دلتون براي هولدون تنگ بشه و يه خبري ازش بگيريد.ببينيد كجاهاس و داره چيكارها مي كنه.حالا خودش به جهنم .من نگران اون دوست دخترش جين گالافر هستم . كسي ازش خبري نداره!
اين نوشته هاآخرين پاراگراف رمان ناتوردشت بود كه خوندين. اين رو اينجا نوشتم تا شايد يه بار ديگه دلتون براي هولدون تنگ بشه و يه خبري ازش بگيريد.ببينيد كجاهاس و داره چيكارها مي كنه.حالا خودش به جهنم .من نگران اون دوست دخترش جين گالافر هستم . كسي ازش خبري نداره!
0 نظر:
ارسال یک نظر