يه روز يه بنده خدايي دم افطار نشسته بود خونه شون و داشت فكر مي كرد:« كاش الان يه كاسه آش اينجا سر سفره بود و هپلي هپوش مي كردم » . يه هو آيفون خونه اشو ن به صدا در مياد .مي ره دم در مي بينه زن همسايه با يه كاسه خالي اومده دم در و از اين بنده خداي ما ميخواد كه يه كاسه از اون آشي كه پخته بده ببره براي بچه هاش! حالا حكايت منه.سعيد عصري زنگ زده مي گه اون فيلم بتمن رو بده منم ببينم. خدا شانس بده....
خلاصه کتاب «آفتابگردانهای کور»، نوشته آلبرتو مندس | روایتهای دردناک از
اسپانیای پساجنگ
-
گاهی اتفاق میافتد که انسان در برابر یک کتاب نه فقط برای خواندن روایت، بلکه
برای نفس کشیدن میان سطرهایی میایستد که بوی زندگی و مرگ را با هم دارند.
«آفتا...
۱۷ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر