پرشیا

عکس: اینجا
اول شب که چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و خوابیدم خواب دیدم که تو بزرگراهی تاریک در حال رانندگی هستم. کمی جلوتر از من یک پرشیای نقره‌ای بِژ (تنها تو خواب می‌تونید یه پرشیای نقره‌ای بِژ ببینید) داشت می‌رفت و دود غلیظ و سیاهی از اگزوزش خارج می‌شد. به شدت دود می‌کرد و تقریباً دیدم را کور کرده‌بود. چندبار خواستم ازش سبقت بگیرم. نتوانستم. سرعتم را کم کردم ولی دور نشد. کنار اتوبان ایستادم. پرشیا هم‌چنان دود می‌کرد و می‌رفت ولی دور نمی‌شد. کلافه بودم و نمی‌دانستم چه کنم. کات شد به شنیدن صدای ایلیا که آب می‌خواست و بیدارم کرد. پاشدم. یک لیوان آب آوردم و دادم دستش. خیلی تشنه بود. نیمی از آب را خورد و دوباره خوابید. برگشتم به رختخواب. چشم‌هام رو بستم. حتماً الان پرشیا حسابی دورشده. وقتی خوابم برد دوباره در همان بزرگ‌راه بودم. پرشیا کمی جلوتر زده‌بود کنار اتوبان. منتظرم بود  و فلاشر می‌زد. وقتی راه افتادم خیلی آرام روشن کرد، فلاشر را خاموش کرد، راهنما زد و آمد جلوی من. یه گاز محکم داد و دوباره دودش احاطه‌ام کرد و تا خود صبح کور و خفه‌ام کرد.

کمی تا قسمتی بی‌ربط و مربوط: