17 آبان 81 که این وبلاگ تاتیتاتی کرد و راه افتاد چهارماه بود که وبلاگ داشتم. اولین مطلبی که در یک وبلاگ نوشتم روز جمعه 21 تیرماه سال 81 بود. الان که داشتم برای نوشتن این پُست به دنبال مطالب قدیمی وبلاگم میگشتم این پست را دیدم که به نوعی در مورد گذشت زمان و سپری شدن عمرست. به مناسبت حلول خورشید مبارک روز وبلاگستان فارسی آن مطلب را بازنشر میکنم.
“میدونی الان داشتم آهنگ time از آلبوم dark side of the moon رو گوش میدادم. گیلمور خوند و خوند و خوند تا رسید به اینجا... and then one day you find ten years have got behind you کمی که دقت کردم دیدم اولینبار که این آهنگ رو گوش دادم و شعرش رو متوجه شدم یه چیزی دورویر ۱۰ سال پیش بود. اون موقع با خودم فکر میکردم ۱۰ سال بعد چی میشه؟ چه اتفاقاتی برام میافته؟ الان ۱۰ سال گذشته. اگه بگم چیزی نشه، اتفاق خاصی نیافتاده، دروغ گفتم. اگه بگم بزرگتر شدم، چیزهای تازه یاد گرفتم، بازم دروغ گفتم. نه میشه گفت همون آدم ۱۰ سال پیش هستم، نه میشه گفت یکی دیگه شدم. ولی خوب احساس خوبی نیست که آدم برگرده به خودش بگه ده سال گذشت حالا چی؟ حتی اگه این ۱۰ سال خیلی خوب و خوش گذشته باشه بازم یه چیز این وسط گم شده.
میدونی وقتمون خیلی کمه. کمی بیشتر از طول عمر یه ذرَه خیلی ناپایدار هستهای. تا بیایی دنیا رو کشف کنی، بفهمی زندگی چقدر باحاله، چقدر خوب میتونی تو این خراب شده از این زندگیت لذت ببری، صدای قدمهای یک نفر رو از پشت سرت میشنوی که میاد و دست سنگینش رو قرار میده روی شونهات و تو گوشات زمزمه میکنه: <وقتشه!> “
#روزوبلاگستان فارسی
#وبلاگ
#وبلاگفارسی
“میدونی الان داشتم آهنگ time از آلبوم dark side of the moon رو گوش میدادم. گیلمور خوند و خوند و خوند تا رسید به اینجا... and then one day you find ten years have got behind you کمی که دقت کردم دیدم اولینبار که این آهنگ رو گوش دادم و شعرش رو متوجه شدم یه چیزی دورویر ۱۰ سال پیش بود. اون موقع با خودم فکر میکردم ۱۰ سال بعد چی میشه؟ چه اتفاقاتی برام میافته؟ الان ۱۰ سال گذشته. اگه بگم چیزی نشه، اتفاق خاصی نیافتاده، دروغ گفتم. اگه بگم بزرگتر شدم، چیزهای تازه یاد گرفتم، بازم دروغ گفتم. نه میشه گفت همون آدم ۱۰ سال پیش هستم، نه میشه گفت یکی دیگه شدم. ولی خوب احساس خوبی نیست که آدم برگرده به خودش بگه ده سال گذشت حالا چی؟ حتی اگه این ۱۰ سال خیلی خوب و خوش گذشته باشه بازم یه چیز این وسط گم شده.
میدونی وقتمون خیلی کمه. کمی بیشتر از طول عمر یه ذرَه خیلی ناپایدار هستهای. تا بیایی دنیا رو کشف کنی، بفهمی زندگی چقدر باحاله، چقدر خوب میتونی تو این خراب شده از این زندگیت لذت ببری، صدای قدمهای یک نفر رو از پشت سرت میشنوی که میاد و دست سنگینش رو قرار میده روی شونهات و تو گوشات زمزمه میکنه: <وقتشه!> “
#روزوبلاگستان فارسی
#وبلاگ
#وبلاگفارسی
0 نظر:
ارسال یک نظر