قاب

«تو گاوازنگ داشت برف می‌بارید. برف که نه. برفابه می‌بارید. کنار جاده تو شانه‌خاکی پارک کرده‌بودم و داشتیم به برفی که  روی چراغ‌های روشن شهر می‌بارید، نگاه می‌کردیم. داخل ماشین گرم بود. سودابه  چادرش را کنار صورتش گرفته‌بود و مثل بادبزن تکانش می‌د‌اد. عطر عرق گرمش با بوی شوماهایی که عصر از شهرک‌صنعتی بار زده‌بودم و صبح زود باید به سرپل‌ذهاب می‌بردم، مخلوط شده‌بود. کمی بخاری ماشین را کم کردم. کم نشد. گیرکرده‌بود. به داشبورد ضربه‌ای زدم و کم شد. تو پخش ماشین عمادرام داشت می‌خوند. کاستش قدیمی بود. مال آقام بود. همیشه تو خط بویین‌زهرا-قم عمادرام گوش می‌کرد. نه این‌که کاستش مال آقام باشه. صدای عمادرام مال آقام بود. تو ذهنم عمادرام با آقام یکی شده‌. نمی‌تونم جداشون کنم. عمادرام من رو یاد آقام می‌اندازه و خاطره‌هایی که از آقام دارم همیشه یه ترانه عمادرام روشون هست. مثل فیلم‌ها موسیقی متنش صدای عمادرام بوده همیشه. خاطره‌هایی که همه‌شون به چشمک‌زدن ابدی چراغ‌ راهنمای یک وانت له‌شده تو یه جاده یخ‌زده ختم می‌شن. چراغ‌های شهر داشتند پشت پرده برفی گم می‌شدند. سودابه نگاهش رو از برف‌هایی که بی‌رحمانه می‌باریدند برداشت و سرش رو انداخت پایین. مِن و من می‌کرد که چیزی بگه. می‌دونستم چی می‌خواست بگه. نباید می‌گذاشتم حرفش رو به زبون بیاره. نباید می‌گفت...» تصویر همین‌جا کات شد. چون به جاده فرعی رسیدم.  پیچیدم داخل فرعی و تصویر نیسانی که بارِ شوما داشت و کنار جاده پارک کرده‌بود و آن قاب روشن سرخ دونفره‌ی پسر جوان و زن ابروکمانش از آینه عقب بیرون رفتند. #دروغهای_واقعی.