دروغهاي واقعي - 4
هنگامیکه خورشید در حال غروب بود، در بالای برج، شوالیه خسته و زخمی و خاکآلود نگاهی کرد به شاهزاده خانم طلسم شدهای که بر روی تخت خفته و منتظر اولین بوسه عشقش بود. به نظرش رسید که بینیاش انحراف خفیفی دارد و به آن زیبایی که در افسانه ها آمده بود، نبود. لعنتی بر بخت و اقبال خود فرستاد. از برج پایین آمد, سوار اسب تیزرو خود شد و به سرعت دور شد .
یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر