گم

در آن بزرگراه تاريك و خلوت ، درون ماشين سرد و خفه نشسته بود و هراسان چشم دوخته بود به فرشته اي كه در آن هواي سرد ، پرواز كنان جلوي ماشين مي خراميد .. فرشته پير و فرتوتي كه سعي داشت مرد را راهنمايي كند تا راه را پيدا كند و مرد راننده كلافه اي كه نمي خواست قبول كند كه فرشته هاي پير راهنماهم گاهي راه را گم مي كنند .