اتفاق

هوا گرگ و میش بود . آخرین صبح عمرم . منتظر بودم . منتظر طنابي كه به دور گردنم افكنده شود . ولی به وقوع آن زیاد مطمئن نبودم.می دانستم که همیشه اتفاقی نجات بخش در آخرین لحظات رخ می دهد. منتظر آن اتفاق بودم. پیکی که د وان دوان از دروازه می گذرد و فریاد دست نگهدارید می کشد. دوستی که از بالای دیوار زندان به طنابی که گلویم را می فشارد شلیک می کندو دوستانی که مرا نجات می دهند. صدای زنگ تلفنی که کمی آ ن سو تر از درون باجه نگهبانی به گوش مي رسد و صدایی خفه كه خبر از عفو من می دهد.می دانستم که اتفاق رخ خواهد داد . همیشه اتفاقها در لحظه ای که باید رخ دهند ، رخ می دهند . طناب به دور گلویم انداخته شد. باز هم منتظر بودم.هنوز دیر نشده. هنوز وقت دارم. صندلی از زیر پایم کشیده شد و ... اتفاق رخ داد. من مردم . ...