يه جايي اون دوردورها .يه كم دورتر از اون ستاره زرد رنگ پريده ،نرسيده به اون كهكشان آبي رنگ ، توي يه سياره كوچيك كه فقط يه كمي از غربال بزرگتربود،يه پيرزن زندگي مي كرد.
يه حياط داشت اندازه يه فنجون ، يه درخت داشت اندازه يه چوب نازك جارو .
تك و تنها تو آسمون بزرگ خدا;يه گوشه خيلي دنج از كهكشان. سياره اش نه تو مسيرراه سفينه هاي تجاري راه شيري بود ، نه تو مسير راه فضانوردان قد بلند دليري كه همه كهكشان رو به دنبال شاهزاده اي مي گشتند كه اسير يه اژدهاي فضايي باشه.
تو هيچ نقشه و پقشه اي هم اسمي از سياره اش نبود.
تنها مي نشست يه گوشه حياط نقلي اش و به خورشيدي نگاه مي كرد كه رنگي نداشت .
منتظر طوفان و باروني مي نشست كه هيچ وقت نمي باريد.
منتظر مرغ و خروس و سگ وگربه و مهمون هاي ناخونده اي مي نشست كه هيچ وقت راهشون به اونجا نمي افتاد.
فقط و فقط منتظر مي موند .
منتظر مار كوچولويي كه ازانگشت شاه هم تواناتر بود و قادر بود اونو به خاكي كه بهش تعلق داره برگردونه.
منتظر ماري كه هيچ وقت نمي آد...
» ادامه مطلب
آنتروپی چیست و چرا بینظمی به قانون طبیعت تبدیل شد؟
-
تصور کن وارد اتاقی میشوی که تازه مرتب شده است. همهچیز سر جای خودش قرار
دارد. چند ساعت بعد، بدون آنکه کسی عمداً بینظمی ایجاد کرده باشد، کتابی
جابهجا ش...
۱۱ ساعت قبل
