پیرمرد دعای آخر نمازش را خواند. به نقش و نگارهای جانماز خیره ماند. به بچّههایش فکر کرد که ازدواج کرده و برای خود زندگی مستقلّی تشکیل داده بودند. به سفر حجّی که رفته بود فکر کرد. به همسرش که اکنون در زیر خروارها خاک سرد، آرمیده بود. به سفرهایش به دور دنیا. به همه کارهایی که روزی آرزوی انجامشان را داشت و اکنون همه آنها را به سرانجام رساندهبود. کار دیگری مانده که انجام نداده باشد؟ نه. پس میتوانست منتظر مرگ باشد. لبخندی زد و به در اتاق خیره ماند و منتظر آمدن مرگ شد. انتظاری که سیسال به طول انجامید. در تمام آن مدت پیرمرد کار دیگری جز انتظار نداشت.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر