نیمه پنهان ماه

time1

آذر و دی 73 بود. پادگان آموزشی هادی‌شهر. آن‌ور تر از مرند و نرسیده به جلفا. روی سینه کوهی بلند. برای من که از سد کنکور رد شده بودم و قرار بود که نیم‌سال دوّم 74-73 وارد دانشگاه شوم خیلی سخت بود که در نتیجه قوانین احمقانه نیروی انتظامی تا آغاز ترم درسی بهمن‌ماه باید سه ماه به سربازی روم. سربازی برایم سدّ بلندی بود که باید حداقل سه ماه تحمّل‌اش می‌کردم و اجازه نمی‌دادم که با آن فضای خشک و خشن وآهنین خردم کند. صبح‌های خیلی زود. خیلی خیلی زود. ساعت 4 و نیم بیدارباش بود. تا دوروبر ساعت 6 باید نظافت می‌کردیم و صبحانه می‌خوردیم و به خط می‌شدیم تا برویم مراسم صبح‌گاه. آب کافی نداشتیم. بخاری نداشتیم. رادیو نداشتیم. کتاب نداشتیم. دور از تمدّن. دور از انسانیت. همه چیز فقط و فقط در جهت خرد کردن شخصیّت و انسانیّت تو بودند. تنها چیزی که برایم دم دست بود و می‌شد به آن آویخت، برنامه تقویم تاریخ بود که صبح از بلندگوی پادگان پخش می‌شد، درست وقتی که همه به خط می‌شدند تا رهسپار مراسم صبح‌گاه شویم. برنامه‌ای که تیتراژش ترانه Time پینک فلوید بود.پینک فلوید را تازه قبل از اعزام به خدمت کشف کرده‌بودم. روی یک کاست درب‌و‌داغان و بی‌کیفیت که بعدها فهمیدم آلبوم the dark side of the moon است. تنها آلبومی که به خاطر ترانه ‌Time آن که تیتراژ برنامه تقویم‌تاریخ بود می‌شد در زنجان پیدا کرد. در آن سرمای کشنده که باید بی‌حرکت می‌ایستادم و انگشت‌های پایم درون پوتین کرخت می‌شد، ترانه را می‌شنیدم که با صدای زنگ ساعت‌ها آغاز می‌شد و می‌آمد جلو. تا وقتی که دیوید گیلمور شروع به خواندن می‌کرد برنامه شروع شده و ترانه قطع می‌شد. ولی در ذهن من گیلمور می‌خواند و می‌خواند و می‌خواند و می‌رفت جلو و من را با خود می‌برد و آن‌وقت بود که از آن فضای مرده و خاکستری خارج می‌شدم و نجات پیدا می‌کردم. همه آن سه ماه با من بود. پینک فلوید بعد از آن هم با من بود. آلبوم های دیگرش را نیز پیدا کردم. گردنه‌های زیادی را به کمک‌ش رد کردم و آمدم جلو. یکی از سخت‌ترین آنها را پاییز 78 به کمک آلبوم A Momentary Lapse of Reason رد کردم. بچّه‌های نشریه شیپور که با هم به اصفهان برای جشنواره نشریات دانشجویی رفته بودیم یادشان هست. حتمن یادشان هست که کلافه کرده‌بودمشان با هدفون‌هایی که همه شب و روز در گوش‌هایم بودند و مرا جدا کرده‌بودند از دنیایی که نمی توانستم درکش کنم. پینک فلوید مدتی نبود. جایش را مارک‌نافلر گرفته بود و فرهاد و این اواخر radiohead. با مرگ ریچاردرایت دوباره برگشت. هنوز برایم تازه و به یادماندنی. هنوز اسرارآمیز و قوی. هنوز هم آن قدر مطمئن هست که بشود با تکیه بر آن سرپا ایستاد. وقتی به ترانه‌‌های پینک فلوید گوش می‌کنم دنیا از آن من است و هیچ کس و هیچ چیز نمی‌تواند بر من غلبه کند.

زمان را با بی‌ملاحظگی و بیهودگی هدر می‌دهی روی قطعه‌ای از زمین شهر زادگاهت بدون هدف سرگردانی، منتظر کسی و یا چیزی تا راه را نشانت دهد. خسته از لم‌دادن زیر آفتاب، ‌در خانه مانده‌ای تا باران را تماشا کنی. جوان هستی و عمرت دراز،‌ و امروز هم زمان زیادی داری تا تلف کنی. و روزی خودت را درحالی می‌یابی که ده سال را پشت سر گذاشته‌ای. کسی نگفت چه وقت بدوی، صدای تیر شروع مسابقه را نشنیده‌ای. می‌دوی و می‌دوی تا به خورشید برسی، ولی خورشید در حال غروب است، و می‌چرخد تا دوباره به پشت سرت بیاید. خورشید همان خورشید است، ولی تو پیرتر شده‌ای. نفس‌ات تنگ‌تر و هر روزی که می‌گذرد به مرگ نزدیک‌تر می‌شوی. هر سال کوتاه‌تر می‌شود و به نظر نمی‌رسد زمان را بیابی. تدبیرهایی که بی‌حاصل‌اند و نیم‌صفحه‌هایی که بدخط‌‌ نوشته‌شده‌اند، پافشاری بر یأسی خاموش راه‌ و روش انگلیسی‌ست. زمان گذشت، ترانه به آخر رسید، هر چند گویی حرف‌هایی بیشتر برای زدن داشتم. خانه، بازهم خانه دوست دارم هر وقت که می‌خواهم اینجا باشم. و وقتی که خسته و یخ‌زده به خانه باز می‌گردم، گرم‌کردن استخوان‌هایم کنار آتش لذّت‌بخش است. آن دورها، آن‌سوی کشتزارها نوای ناقوس آهنین فرامی‌خواند مؤمنین را به کرنش تا گوش فرادهند به نجوای آرام اوراد جادویی.*
Ticking away the moments that make up a dull day You fritter and waste the hours in an off hand way Kicking around on a piece of ground in your home town Waiting for someone or something to show you the way Tired of lying in the sunshine staying home to watch the rain You are young and life is long and there is time to kill today And then one day you find ten years have got behind you No one told you when to run, you missed the starting gun And you run and you run to catch up with the sun, but its sinking And racing around to come up behind you again The sun is the same in the relative way, but you're older Shorter of breath and one day closer to death Every year is getting shorter, never seem to find the time Plans that either come to naught or half a page of scribbled lines Hanging on in quiet desperation is the English way The time is gone, the song is over, thought Id something more to say Home, home again I like to be here when I can and when I come home cold and tired its good to warm my bones beside the fire Far away across the field the tolling of the iron bell Calls the faithful to their knees to hear the softly spoken magic spells.