لحظه

1) کتابهایی هستند که بعد از خواندن چندصفحه  از آنها  حسّ قشنگِ نوشتن به سراغت میآید و دوست داری بنشینی و قلم برداری و بنویسی و - یا لپتاپِت رو روشن کنی و کیبوردنوازی کنی- و عیشات را دوچندان کنی. برای من  کتابهای موراکامی مخصوصاً "از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم؟" و همچنین "پاریس جشن بیکران" و یا به قول آن پیرِ نازنین، نجف دریابندری، "پاریس عیش مدام" از آن جملهاند.
2) روزهای آخر اسفند است و زمستان در حال احتضار. هوا کمی سرد است. دیروز که از اداره خارج میشدم  با وجود سوزی که در هوا بود نفسِ زمین را احساس کردم که بوی بهار میداد.  روزگار در حال بیدار شدن از خواب زمستانیست. باید قدر این لحظهها را دانست. باید بیرون رفت. جنگلی، باغی، کوهستانی، جایی و نفس عمیق کشید و لذّت برد. کمی که هوا گرمتر شد دوچرخه را برمیدارم و میزنم بیرون. لحظهای که در سرپایینی دوچرخه میرانی و هوای پاک و خنک به صورتت میزند و مورمورت میکند، در حالی که هدفون در گوشهایت است  و داری ترانهای را که دوست داری گوش میکنی  از آن لحظههایی است که در دنیایی دیگر  دلت برای‌شان تنگ خواهدشد.


Sent from my iPad

2 نظر:

arrash گفت...

تصادفی اسم برایان آدامز سرچ میکردم که با وبلاگ شما برخوردم ،مطالبتون باحاله...

Unknown گفت...

یه دفعه که مسخ کافکا رو میخوندم حس نوشتن بهم دست داد، یه چیزاییم نوشتم که خودم خیلی خوشم اومد!! :q
اگه یکم پول داشته باشم با دومی کاملا موافقم...
خیلی باحال بود...