عکس: اینجا
وقتی صِدایم را پشت تلفن شنید و شناخت، ساکت شد. از پشت تلفن میتونستم درماندگیاش
رو احساس کنم. وقتی جواب داد صداش میلرزید. پیش خودش فکر میکرد چرا الان باید بهم زنگ بزنه؟ میخواد شاهد درماندگیم باشه؟ میخواد انتقام بگیره؟ چرا؟
دورانی بود که به هم خیلی نزدیک بودیم. تنهایی او در شهری غریب و تنهایی من در محیط دانشگاه ما رو بهم نزدیک کرده و رفیق کردهبود. یه پای ثابت خُلبازیهاش بودم. ملّت رو کِنِف میکردیم. سر کار میگذاشتیم و خوش بودیم. اخلاق خاصّی داشت. آدم چاخانی بود. اصلی رو دنبال میکرد که طبق اون نباید در هیچ زمینهای کم میآورد. همیشه باید بالاتر از دیگران بود. برای کسی که جَنَم این کار رو داشتهباشه برتری بر دیگران کار سختی نیست. وقتی که واقعاً کم میآری باید به دروغ و چاخان رو بیاری تا بقیه فکر کنند واقعاً چیزی در چنته داری. اوایل ترم دو دیگه دستش رو شدهبود. ولی من دست روشدهاش رو به رویاش نمیآوردم. تنها شدهبود و از دلم نمیاومد تنهاش بگذارم. اجازه میدادم به رفتارش ادامهبده. پیش خودم فکر میکردم تا وقتی که آسیبی نمیزنه میتونه ادامه بده. بگذار همینطور خوش باشه. فکر میکردم ترمزش در دستمه. وقتش که برسه میشه کنترلش کرد. ولی اشتباه میکردم. زمانی رسید که ضربه سختی بهم زد که گیجم کرد و مسیر زندگیم را عوض کرد. ضربهای که با حماقت بعدی من تکمیل شد و خراشی به تایملاینم افتاد که تا به امروز هم ترمیم نشدهاست. وقتی که فهمید من خبر دارم ضربه از طرف او بوده بازهم دروغ گفت، کار زشتش رو توجیه کرد و کوتاه نیومد. ضربهای زد و رابطهمون را قطع کرد و زخمی به جانم افتاد که پشت و رویم کرد.
در تمام این مدّت َ دورادور ازش خبر داشتم. ادامه رفتار و عقایدش و روشی که برای زندگی انتخاب کردهبود منجر به بدبیاریهای پشت سرهمی شد که کنترل زندگیاش رو از دستش خارج کرد. کسی که وِرد زبانش این بود که بین اینهمه آدم فقط من موفق خواهمشد اسیر تلاطمهای زندگی شدهبود و دائماً به دَرودیوار میخورد. آشکارا بین همه دوستانش تنها کسی بود که عقب افتاده و نتوانستهبود سرو سامانی به زندگیاش دهد. میتونستم احساس کنم که چه رنجی میبرد و در چه عذابیاست. زخمی که زدهبود هنوز تازه بود. ولی دلیل نمیشد تنهاش بگذارم. چشمم رو بستم و بهش زنگ زدم.
قراری گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. ده دوازده سال گذر عمر پیرش کردهبود. موهایی که کمپشت شده، شکمی که جلو آمده و برقی که در چشمهاش جایش را به تردید دادهبود. ولی هنوز همان آدم قبلی بود. هنوز چاخان بود و دست و پا میزد و از تَک و تا نمیافتاد. دروغهایی که ردیف میکرد در راستای مخفی کردن بدبیاریهایی بود که خبر داشتم. چاخانهایش رو که شرح کاملی بود از شرایطی که دوست داشت الان احاطهاش میکرد قبول کردم. احساس میکردم اگر باور کند که دروغهایش را باور دارم به اندازه واقعی بودن آنها ارضایش میکند. اجازه دادم همینطور حرف بزند و آسمان و ریسمان رو به هم ببافد و تصویری بیافرینه از حال و آیندهای که از دست داده. قهوهای نوشیدیم. به شرح موفقیّتهایاش گوش دادم و احسنت گفتم. برق چشمهاش همینطور زیاد و زیادتر میشد. برایم کافی بود و برایش کمی بیشتر از کافی. وقت خداحافظی برق چشمهایش برگشتهبود. میشد گفت به آرامش کاذبی رسیده که امیدوارم شب قبل از خواب جایش رو به کابوسهای همیشگی ندهد.
1 نظر:
قشنگ بود :)
یه جا خوندم که می گفت:
relationships are like glass, sometimes its better to leave them broken than try to hurt yourself putting it back together
پ.ن: فارسی مینوشتم خوب درنمیومد...
ارسال یک نظر