زمانی میرسد که احساس میکنی دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامات کند. هیچِ هیچ هم که نه. شاید وقتی توانستی کمی، و فقط کمی، به خودت مسلّط شوی و چشمهایت کمی واضحتر دیدند، میبینی در واقع لیست بلند چیزهایی که میتوانستند آرامات کنند کوتاه و کوتاهتر شدهاند. میبینی از آن زبانههای شعلهوری که زمانی گرمات میکردند تنها بارقههایی ماندهاند که در تاریکی سوسو میزنند. چیزهایی خُرد و ریز که از هیچ بهترند و میتوانی به آنها بیاویزی و فرو نروی. ولی فردا همان بارقهها هم میروند زیر خاکسترِ سرد و کمی بعد همهچیز خاموش میشود.
سندرم مرد گرگنما: واقعیت علمی پشت افسانههای قدیمی
-
تصور کنید که بدن شما بهطور غیرطبیعی با لایهای از موهای ضخیم و تیره پوشیده
شده باشد؛ موهایی که نه تنها در بخشهایی از بدن بلکه روی صورت، دستها، و حتی
پ...
۱۰ ساعت قبل