زمانی میرسد که احساس میکنی دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامات کند. هیچِ هیچ هم که نه. شاید وقتی توانستی کمی، و فقط کمی، به خودت مسلّط شوی و چشمهایت کمی واضحتر دیدند، میبینی در واقع لیست بلند چیزهایی که میتوانستند آرامات کنند کوتاه و کوتاهتر شدهاند. میبینی از آن زبانههای شعلهوری که زمانی گرمات میکردند تنها بارقههایی ماندهاند که در تاریکی سوسو میزنند. چیزهایی خُرد و ریز که از هیچ بهترند و میتوانی به آنها بیاویزی و فرو نروی. ولی فردا همان بارقهها هم میروند زیر خاکسترِ سرد و کمی بعد همهچیز خاموش میشود.
چرا گاهی مهربانی ما دردسرساز میشود؟ دلایل پرتوقع شدن دیگران از رفتارهای
خیرخواهانه
-
تا به حال برایتان پیش آمده که از سر خیرخواهی کاری برای کسی انجام دادهاید،
اما نتیجهای که گرفتید نه تشکر بود، نه صمیمیت، بلکه فاصله و دلخوری؟ گاهی در
تل...
۱ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر