زمانی میرسد که احساس میکنی دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامات کند. هیچِ هیچ هم که نه. شاید وقتی توانستی کمی، و فقط کمی، به خودت مسلّط شوی و چشمهایت کمی واضحتر دیدند، میبینی در واقع لیست بلند چیزهایی که میتوانستند آرامات کنند کوتاه و کوتاهتر شدهاند. میبینی از آن زبانههای شعلهوری که زمانی گرمات میکردند تنها بارقههایی ماندهاند که در تاریکی سوسو میزنند. چیزهایی خُرد و ریز که از هیچ بهترند و میتوانی به آنها بیاویزی و فرو نروی. ولی فردا همان بارقهها هم میروند زیر خاکسترِ سرد و کمی بعد همهچیز خاموش میشود.
... تو را دوست دارم
-
حرف که میزنی انگار
سوسنی در صدایت راه میرود
حرف بزن
میخواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خندهات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز میکن...
۳ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر