زمانی میرسد که احساس میکنی دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامات کند. هیچِ هیچ هم که نه. شاید وقتی توانستی کمی، و فقط کمی، به خودت مسلّط شوی و چشمهایت کمی واضحتر دیدند، میبینی در واقع لیست بلند چیزهایی که میتوانستند آرامات کنند کوتاه و کوتاهتر شدهاند. میبینی از آن زبانههای شعلهوری که زمانی گرمات میکردند تنها بارقههایی ماندهاند که در تاریکی سوسو میزنند. چیزهایی خُرد و ریز که از هیچ بهترند و میتوانی به آنها بیاویزی و فرو نروی. ولی فردا همان بارقهها هم میروند زیر خاکسترِ سرد و کمی بعد همهچیز خاموش میشود.
چرا مارکوس اورلیوس هنوز آموزگار آرامش در زمان بحران است؟
-
در جهانی که هر روز با بحران تازهای از خبرها، رقابتها و اضطرابهای شغلی
روبهرو میشویم، کمتر کسی به یاد میآورد که دو هزار سال پیش، امپراتوری با
دغدغه...
۲ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر