زمانی میرسد که احساس میکنی دیگر هیچ چیز نمیتواند آرامات کند. هیچِ هیچ هم که نه. شاید وقتی توانستی کمی، و فقط کمی، به خودت مسلّط شوی و چشمهایت کمی واضحتر دیدند، میبینی در واقع لیست بلند چیزهایی که میتوانستند آرامات کنند کوتاه و کوتاهتر شدهاند. میبینی از آن زبانههای شعلهوری که زمانی گرمات میکردند تنها بارقههایی ماندهاند که در تاریکی سوسو میزنند. چیزهایی خُرد و ریز که از هیچ بهترند و میتوانی به آنها بیاویزی و فرو نروی. ولی فردا همان بارقهها هم میروند زیر خاکسترِ سرد و کمی بعد همهچیز خاموش میشود.
هیچ نمیدانم ...
-
با بابک (راست) و پرویز همکلاس بودم.
تا همین چندماه پیش پرویز رو کلا از یاد برده بودم تا این عکس رو با شرحش توی
یه صفحه اینستاگرامی دیدم که خبر داده ب...
۱ روز قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر