شب بود. داشتم ایلیا را آماده میکردم که بخوابد.
«ایلیا. خسته شدم. چقدر من برات قصّه بگم؟ یک بار هم تو برام قصّه بخون.».
«باشه». کمی فکر کرد. چشمهایش را مالید. خمیازهای کشید و شروع کرد: «یکی بود. یکی نبود. یه سنگ بزرگی بود که افتاد توی آب جوب!. … قضّه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید».
«خب؟ بقیهاش چی شد؟ این که قصّه نیست. ناتموم مونده. آخرش چی میشه؟».
خمیازه دیگري کشید و گفت: «خودم میدونم. یه بچّهای صفحههای کتاب رو با قیچی بریده. معلوم نیست آخرش چی میشه!».
باز هم خمیازهای کشید و کمی بعد خوابش برد.
هیچ نمیدانم ...
-
با بابک (راست) و پرویز همکلاس بودم.
تا همین چندماه پیش پرویز رو کلا از یاد برده بودم تا این عکس رو با شرحش توی
یه صفحه اینستاگرامی دیدم که خبر داده ب...
۱ روز قبل