شب بود. داشتم ایلیا را آماده میکردم که بخوابد.
«ایلیا. خسته شدم. چقدر من برات قصّه بگم؟ یک بار هم تو برام قصّه بخون.».
«باشه». کمی فکر کرد. چشمهایش را مالید. خمیازهای کشید و شروع کرد: «یکی بود. یکی نبود. یه سنگ بزرگی بود که افتاد توی آب جوب!. … قضّه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید».
«خب؟ بقیهاش چی شد؟ این که قصّه نیست. ناتموم مونده. آخرش چی میشه؟».
خمیازه دیگري کشید و گفت: «خودم میدونم. یه بچّهای صفحههای کتاب رو با قیچی بریده. معلوم نیست آخرش چی میشه!».
باز هم خمیازهای کشید و کمی بعد خوابش برد.
قصه ما به سر رسيد
سهشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۲
قطره قطره
شب بود. بیرون باران میبارید، صدای ترانهای میآمد. چیزی نمیگفتی. چیزی نمیگفتم. نشسته بودیم و به تصویر وارون درختهای سبز روی رد قطرههای بارانِ روي شيشه جلو نگاه میکردیم و به ترانه گوش میدادیم. ترانه داشت تمام ميشد که محو شدنت شروع شد. داشتي آرام آرام کم رنگ میشدی. داشتی پاک میشدی. باران شدیدتر شد. انگار باران داشت تو را پاک میکرد. رد قطرههای باران روی شیشه تار شدند. نشسته بودم و به تو نگاه میکردم. چشمهایت میدرخشیدند و لبخند میزدی. شالت، موهایت، خال کنار لاله گوشت و انگشتهای باریک و کشیدهت داشتند محو میشدند. باران که قطع شد، ترانه که تمام شد، رفته بودی. تنها لبخندت باقی ماند.
عکس: اينجا
دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۲
يونيفرم
به صف شده بودیم. شلّاق باد به صورتهایمان میزد و به خوبی نمیتوانستیم فرمانده را که جلویمان ایستادهبود و فریاد میزد، ببینیم: «نمیخوام سربازهایی داشتهباشم که بوی عرق و شاش میدن. میخوام تو زیر آتیش دشمن هم تمیز باشید. فرق ما با اونها تو همینه. ما تمیز هستیم. ما به خاطر تمیزی میجنگیم. مواظب یونیفرمهاتون باشید. اونها تنها دوستهای شما هستند. اونها تنها کسانی هستند که بعد از مرگ هم پیشتون میمونند.»
کلاهخودهایمان نو بود. یونیفرمهای قهوهایمان آهار خورده، اطوشده و شقورق بودند. دستهایمان بوی روغن مسلسلهای نو میداد و وقتی با ناشیگری مسلسل را به سمت دشمن نشانه میرفتیم نگران روغنی شدن یونیفرممان میشدیم. پوتینهايمان سیاه و برّاق بوند. صدای عبور سریع بند پوتین از میان سوراخها مستمان میکرد و بندها را همانند دخترکی که گیسهایش را میبافد، میبافتیم. کمی بعد از شروع جنگ بود که رطوبت جنگل و شاخههای درختها و بوتهها و خنجرهای ریز باران یونیفرمهامان تبدیل شدند به کیسههای کِرِمرنگ چِرکی که به تنمان زار میزدند.کلّههامان درون کلاهخودهای رنگپریده، زنگزده و قُرشده درست مثل عروسکهایی که روی داشبورد با تکانهای ماشین میجنبند، میلرزیدند.
رنگ سبز یونیفرمشان خیلی خَز بود. سبزِ زمینه جنگل برّاق و زیباتر بود. بعد از گذشت سالها از شروع جنگ چشمهامان به راحتی طیفهای مختلف سبز را از هم تشخیص میداد. سربازی که با یونیفرم سبزِ لجنی پشت بوته تمشک پنهان میشد برایمان واضحتر از مارمولک سفیدی بود که روی یک سنگ سیاه میخزد. برای استتار، آهو و یا روباهی را در آغوش میگرفتیم و مخفی میشدیم. آهوها و روباهها ما را به عنوان جزیی جداناپذیر از جنگل شناختهبودند.
جنگ آنقدر ادامه پیدا کرد که تمام مزارع پنبه سوختند و کارخانههای نسّاجی و پارچهبافی جای خودرا به ویرانههای سیاه و بدبویی دادند که دود سیاه چربی از آنها بلند میشد. پارچه نایاب شد و یونیفرم سالم و تمیز تبدیل به مشکل اساسی جنگ شد. زمانی را با پوشیدن یونیفرم همقطاران کشتهشده گذراندیم. یونیفرمهایی پاره پاره و خونی که ما را به اجسادي متحرک و آواره تبدیل کردهبودند.
جنگ ادامه پیدا کرد. شبانه به قرارگاه آنها میرفتیم، دزدکی چند نفرشان را میکشتیم و یونیفرمشان را در ميآورديم و میپوشیدیم و آنها نيز فردا شب به سراغمان میآمدند و از ما میکشتند و یونیفرمهایمان، یونیفرمهایشان، را درميآوردند و ميپوشيدند. معلوم نبود چه کسی دوست است و چه کسی دشمن. به هر کسی که یونیفرم تنش بود شلیک میشد. ما از ما میکشتیم و آنها از خودشان و آهوها و روباهها نیز به تماشا نشسته بودند.
کلاهخودهایمان نو بود. یونیفرمهای قهوهایمان آهار خورده، اطوشده و شقورق بودند. دستهایمان بوی روغن مسلسلهای نو میداد و وقتی با ناشیگری مسلسل را به سمت دشمن نشانه میرفتیم نگران روغنی شدن یونیفرممان میشدیم. پوتینهايمان سیاه و برّاق بوند. صدای عبور سریع بند پوتین از میان سوراخها مستمان میکرد و بندها را همانند دخترکی که گیسهایش را میبافد، میبافتیم. کمی بعد از شروع جنگ بود که رطوبت جنگل و شاخههای درختها و بوتهها و خنجرهای ریز باران یونیفرمهامان تبدیل شدند به کیسههای کِرِمرنگ چِرکی که به تنمان زار میزدند.کلّههامان درون کلاهخودهای رنگپریده، زنگزده و قُرشده درست مثل عروسکهایی که روی داشبورد با تکانهای ماشین میجنبند، میلرزیدند.
رنگ سبز یونیفرمشان خیلی خَز بود. سبزِ زمینه جنگل برّاق و زیباتر بود. بعد از گذشت سالها از شروع جنگ چشمهامان به راحتی طیفهای مختلف سبز را از هم تشخیص میداد. سربازی که با یونیفرم سبزِ لجنی پشت بوته تمشک پنهان میشد برایمان واضحتر از مارمولک سفیدی بود که روی یک سنگ سیاه میخزد. برای استتار، آهو و یا روباهی را در آغوش میگرفتیم و مخفی میشدیم. آهوها و روباهها ما را به عنوان جزیی جداناپذیر از جنگل شناختهبودند.
جنگ آنقدر ادامه پیدا کرد که تمام مزارع پنبه سوختند و کارخانههای نسّاجی و پارچهبافی جای خودرا به ویرانههای سیاه و بدبویی دادند که دود سیاه چربی از آنها بلند میشد. پارچه نایاب شد و یونیفرم سالم و تمیز تبدیل به مشکل اساسی جنگ شد. زمانی را با پوشیدن یونیفرم همقطاران کشتهشده گذراندیم. یونیفرمهایی پاره پاره و خونی که ما را به اجسادي متحرک و آواره تبدیل کردهبودند.
جنگ ادامه پیدا کرد. شبانه به قرارگاه آنها میرفتیم، دزدکی چند نفرشان را میکشتیم و یونیفرمشان را در ميآورديم و میپوشیدیم و آنها نيز فردا شب به سراغمان میآمدند و از ما میکشتند و یونیفرمهایمان، یونیفرمهایشان، را درميآوردند و ميپوشيدند. معلوم نبود چه کسی دوست است و چه کسی دشمن. به هر کسی که یونیفرم تنش بود شلیک میشد. ما از ما میکشتیم و آنها از خودشان و آهوها و روباهها نیز به تماشا نشسته بودند.
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲
اشتراک در:
پستها (Atom)