شب بود. داشتم ایلیا را آماده میکردم که بخوابد.
«ایلیا. خسته شدم. چقدر من برات قصّه بگم؟ یک بار هم تو برام قصّه بخون.».
«باشه». کمی فکر کرد. چشمهایش را مالید. خمیازهای کشید و شروع کرد: «یکی بود. یکی نبود. یه سنگ بزرگی بود که افتاد توی آب جوب!. … قضّه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید».
«خب؟ بقیهاش چی شد؟ این که قصّه نیست. ناتموم مونده. آخرش چی میشه؟».
خمیازه دیگري کشید و گفت: «خودم میدونم. یه بچّهای صفحههای کتاب رو با قیچی بریده. معلوم نیست آخرش چی میشه!».
باز هم خمیازهای کشید و کمی بعد خوابش برد.
نیکلای دوروف کیست؟ نابغهٔ خاموش پشت تلگرام و مغز فنی خاندان دوروف
-
در جهانی که چهرههای کاریزماتیک، داستانهای فنی را از آنِ خود میکنند،
همیشه کسانی هستند که ترجیح میدهند در تاریکی کار کنند، نه در نور دوربینها.
نیکلای...
۳ ساعت قبل