شب بود. داشتم ایلیا را آماده میکردم که بخوابد.
«ایلیا. خسته شدم. چقدر من برات قصّه بگم؟ یک بار هم تو برام قصّه بخون.».
«باشه». کمی فکر کرد. چشمهایش را مالید. خمیازهای کشید و شروع کرد: «یکی بود. یکی نبود. یه سنگ بزرگی بود که افتاد توی آب جوب!. … قضّه ما به سر رسید کلاغه به خونهاش نرسید».
«خب؟ بقیهاش چی شد؟ این که قصّه نیست. ناتموم مونده. آخرش چی میشه؟».
خمیازه دیگري کشید و گفت: «خودم میدونم. یه بچّهای صفحههای کتاب رو با قیچی بریده. معلوم نیست آخرش چی میشه!».
باز هم خمیازهای کشید و کمی بعد خوابش برد.
با پشرفت هوش مصنوعی مولد در قسمت دسترسی به کتابخانههای عظیم و و ویرایش
آنها و نیز رشد نمایی قدرت پردازشی، چه بر سر سینما خواهد آمد؟
-
سینما، هنری که همواره مرزهای تخیل را درنوردیده و به رؤیاهای انسانی جان
بخشیده است، اکنون در آستانه تحولی عظیم قرار گرفته. هوش مصنوعی مولد، با
توانایی دست...
۳ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر