وقتی که در آسانسور باز شد و وارد لابی شدم و چراغ روشن شد؛ گربهای را دیدم که خیلی آرام و نجیب روی پادری جلوی در آپارتمان حاجخانم لمیده بود و با چشمهای بَرّاقش بهم خیره شدهبود. کمی جا خوردم. اولین چیزی که به ذهنم رسید داستان گربه شومی بود که در یک بیمارستان نقش دستیار مرگ را بازی میکرد و روی تخت هر بیماری میخوابید او را برای مرگ نشان میکرد و از قضا بیمار بختبرگشته دو روز بعد میمرد. ولی در حال حاضر به نظر میرسید حاجخانمِ همسایه سالم باشد. چون انبوه کفشهای جلوی در و سر و صداهای پشت در نشان میدادند که مهمان دارد و بوی غذا درلابی پیچیدهبود. «پیشده» بلندی گفتم تا گربه شوم زهرهترک شود و فرار کند. کمی جا خورد. با تنبلی بلند شد و از لابی خارج شد و سر پلهها ایستاد و بازهم بهم خیره شد و منتطر ماند تا این مزاحم غولپیکر وارد لانهش شود و او بتواند دوباره به پادری گرم و نرم جلوی در بازگردد. به سمتش هجوم بردم. این بار ترسید و از پلهها پایین رفت. رفتم سر پله و پیشده بلندتری گفتم تا فکر برگشتن را از کلّهش خارج کند. وارد لابی شدم و در را هم پشت سرم بستم. موقعیّت مضحکی بود. به یاد ندارم در این دو سه سالی که اینجا هستیم در محوطه و یا حتّی در خیابان گربهای دیدهباشم. سگ ولگرد هست. خیلی هم زیاد. ولی گربه نداشتیم. به شدّت نگران حال حاجخانم هستم. بنا بر اصل «صحبت کردن درباره خواب بد و یا پندار بد تا حدّ زیادی از خطر وقوع آن میکاهد» * اینها را نوشتم تا بلایی سر حاجخانم نیاید و شونصدسال دیگر زنده بماند.
* «علیملینامه» جلد ۴ فصل پندار بد، گفتار بد، کردار بد. اصل پنجم.
* «علیملینامه» جلد ۴ فصل پندار بد، گفتار بد، کردار بد. اصل پنجم.
0 نظر:
ارسال یک نظر