تصویر پیش از خواب دیشب را به یاد ندارم. چیزی مانند تفنگها و نشانهرفتنهای هر شب نبود. تصاویر گُنگی را به یاد میآورم. چیزی بود مثل خطری نورانی که در آسمانِ صاف و سرد زمستانی، بالای سرم میدرخشید و با پرتوهای نورانیاش ترس و هراس پخش میکرد. به شبهای ده و یازدهسالگی برگشتهبودم. زمانی که شبها قبل از خواب، ترس از میگهای بالای سرم که در حال شیرجهزدن و بمباران بودند، خود را به شکل بشقابپرندههای شناور در آسمان نشان میداد. دلهرهای به جانم افتاد و تا صبح رهایم نکرد.
ده روز پیش دوّم بهمن ۲۸مین سالگرد بمباران مدرسهامان بود
خلاصه کتاب «آفتابگردانهای کور»، نوشته آلبرتو مندس | روایتهای دردناک از
اسپانیای پساجنگ
-
گاهی اتفاق میافتد که انسان در برابر یک کتاب نه فقط برای خواندن روایت، بلکه
برای نفس کشیدن میان سطرهایی میایستد که بوی زندگی و مرگ را با هم دارند.
«آفتا...
۱۶ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر