صبح قصد داشتم با دوچرخه به اداره بیایم. در واقع دیشب تصمیم گرفتم که این روزهای آخر اسفند را با دوچرخهسواری بگذرانم و هوای تمیز و سبُک دم عید را از دست ندهم. ولی آسمانِ «صبح است ساقیا» بغض کردهبود و هر لحظه امکان داشت هایهای گریه کند. روی گوشی موبایلم به سراغ سه برنامه پیشبینی آبو هوا رفتم و دیدم هر سه بر روی بارانی بودن امروز صبح تا عصر توافق دارند. کمی دمغ شدم. خودم را میدیدم که سوار بر دوچرخه از میان قطرههای سرد و سوزنی باران میگذرم و عینک و لباسهایم خیس و خیستر میشوند. تکّههای گِلی را که از پشتِ چرخِ چرخانِ عقب به سمتم پرتاب میشوند، میدیدم که کولهپشتی و لباسهایم را گِلی و کثیف میکنند و خودم را دیدم که خیس و گِلی و لرزان، جلوی چشم همکارهای محترم و نامحترم، از پلّههای جلوی اداره دوان دوان بالا میرم تا انگشت بزنم و ورودم را ثبت کنم. از دوچرخهسواری منصرف شدم. محتویات کولهپشتی را به کیف دستیام منتقل کردم. پایین آمدم و سوار ماشین شدم و راه افتادم. مدرسههایِ تعطیل خیابان را خلوت کرده بودند. مه قشنگی روی کوههای گاوازنگ نشستهبود. فِلَش را به پخش ماشین وصل کردم و مارکنافلر را بیدار کردم تا برایم ترانههایی را از آلبوم جدیدش بخواند. مرگ ندارد لامصّب. آلبوم به آلبوم هم بهتر میشود. با ترانههایش لذّت بردن از راک را آموختم و ترانه به ترانه بزرگتر شدم، زندگی کردم و الان هم همزمان با انتشار آخرین آلبومش، Tracker، در حال روشن کردن چراغهای شامگاهی هستم.
اداره هم خلوت است. اطاق تاریک است و همان بوی نم همیشگی را میدهد. چراغها را روشن میکنم. پنجره را که باز میکنم جیکجیک گنجشکها به حجم ساکت اطاق هجوم میآورند و پشت سرش بوی خاک بارانخوردهای که از کوههای گاوازنگ میآید بر بوی نم و ماندگی چیره میشود. چند نفس عمیق میکشم. آسمان پر از ابرهای عقیم است. سروصدای گنجشکها مرا به صبحهای تابستانهای کودکیام میبرند. به همان صبحهای خنک لذّتبخشی که جریان تمامنشدنی جیکجیک گنجشکها که از لای پردهِ رقصان پنجرهِ باز به داخل اطاق جاری میشد، بیدارمان میکرد.
مرده شور سه پیشبینی آبو هوا روی گوشی موبایلم را ببرند. حتّی یک قطره باران هم نبارید و از لذّت دوچرخهسواری صبحگاهی با مارک نافلر محروم شدم.
اداره هم خلوت است. اطاق تاریک است و همان بوی نم همیشگی را میدهد. چراغها را روشن میکنم. پنجره را که باز میکنم جیکجیک گنجشکها به حجم ساکت اطاق هجوم میآورند و پشت سرش بوی خاک بارانخوردهای که از کوههای گاوازنگ میآید بر بوی نم و ماندگی چیره میشود. چند نفس عمیق میکشم. آسمان پر از ابرهای عقیم است. سروصدای گنجشکها مرا به صبحهای تابستانهای کودکیام میبرند. به همان صبحهای خنک لذّتبخشی که جریان تمامنشدنی جیکجیک گنجشکها که از لای پردهِ رقصان پنجرهِ باز به داخل اطاق جاری میشد، بیدارمان میکرد.
مرده شور سه پیشبینی آبو هوا روی گوشی موبایلم را ببرند. حتّی یک قطره باران هم نبارید و از لذّت دوچرخهسواری صبحگاهی با مارک نافلر محروم شدم.
0 نظر:
ارسال یک نظر