ماجرا با مایکل اوون شروع شد. یکی از روزهای بهار بود. گلهایِ درختهایِ اقاقیایِ خیابان شمشیری باز شدهبودند و باد خنکی که گاهگاه میوزید عطر گلهای بِسمی را پخش میکرد توی هوای خیابان. سرخوش بودم. پیاده میرفتم به سمت دروازهارک و از هوای خنک و عطر بهار لذّت میبردم. پسرکی چند متر جلوتر از من به همراه مادرش داشت میرفت که ناگهان پایش پیچ خورد و روی پای راستش مکثی کرد و چرخید، فریاد بلندی کشید و به زمین خورد. خب. اولین تصویری که در مواجه با این اتفاق به ذهنم رسید حرکت آهسته مصدومیت یکی از بازیکنان جوان تیم ملّی انگلستان در یکی از بازیهای جامجهانی بود. تصویر آهسته او را میدیدم که در حال زمین خوردن به آرامی روی زانویش مینشیند. چهرهاش پر از ترس و واماندگی است و زانوی تازه ترمیمشدهاش به شدّت خم میشود. کات شد به پخش زنده خیابان. پسرک از شدت درد فریاد میکشید و مادرش سراسیمه داشت پایش را میمالید و قربان صدقهاش میرفت. از کنارشان رد شدم. پسرک مشکل حادّی نداشت. هق هقکنان به کمک مادرش بلند شد و لنگ لنگان به راهشان ادامه دادند. تصویر آهسته دوباره نشست جلویم و زل زد به چشمهایم. ناگهان متوجه شدم نمیتوانم نام بازیکنی را که مصدوم شد به یاد بیاورم. خیلی خندهدار بود. زمانی بازیکن موردعلاقهام بود. بازیهایش را در لیگ برتر انگلیس تعقیب میکردم. گل معروف و به یاد ماندنی او را به آرژانتین هنوز به یاد داشتم. ولی نامش را فراموش کرده بودم. سعی کردم از فردوسیپور کمک بگیرم. اولین بار فردوسیپور عبارت معروف "چه میکنه؟" خود را بعد از گل او به آرژانتین به کار برد. ولی چه میکنه کی؟ نامش چه بود؟ فایدهای نداشت. فردوسیپور همینطور پشت سرهم تکرار میکرد چه میکنه این...! چه میکنه این...! ولی او هم دچار فلج خاطرهای شدهبود و کمکی نکرد. تصویر بازیکن جوان جلوی چشمم ایستادهبود و منتظر بود تا صدایش کنم. فایدهای نداشت. کم ماندهبود اشکم در بیاید. چه مرگم شدهبود؟ مغزم به شدّت میخارید و تنها یادآوری نام او میتوانست خارشش را متوقف کند. به سرم زد برگردم خانه و اینترنت را بگردم به دنبال نام بیصاحبش. خودم را میدیدم که دواندوان به خانه بر میگردم. درست مثل کسی که احتیاج مبرمی به قضای حاجت دارد در حالیکه به خود میپیچم وارد لابی میشوم. این پا و آن پا میکنم .آسانسورها در طبقه هشتم هستند. فرصتی نیست. مغزم همچنان میخارد. پلّهها را دوتا یکی بالا میروم و وارد خانه میشوم. کامپیوتر را روشن میکنم و منتظر بالا آمدن ویندوز میمانم. کروم را باز میکنم و کمی روی کیبورد تاپتاپِ خمیر میکنم و نام آن بازیکن لعنتی را پیدا میکنم. نامش... نامش... گندش بزنند این تصویر هم کمکی نکرد...
به یاد ندارم که آن روز نام مایکل اووِن را چطور به یاد آوردم. بعد از او هم با نام جک پالانس درگیر شدم و این ماجرا پشت سرهم ادامه پیدا کرد. هنرپیشهها، فوتبالیستهاٰ، شخصیّتهای فیلمها و داستانها و ... وقت و بیوقت، زمانی که مشغول انجام دادن کاری هستم میپرند روی صحنه و با پررویی تمام زل میزنند به چشمهایم. برای بیرون کردنشان از ذهنم باید صدایشان میکردم. آقای... خانم... لطفاً از جلوی چشمهایم دور شو. ولی نامشان را به یاد نمیآورم. مغزم شروع به خارش میکند و درمانده میشوم. این اواخر برای لحظههایی حتّی برای به یاد آوردن بديهيترين نامها درمانده و بیچاره دچار فلج خاطرهای ميشوم. نامهايي از قبيل جرج کلونی، زامورانو، آن سرهنگ نیروی هوایی آلمان در سريال ارتش سرّی که چشمهایش شبیه چشمهای عقاب بود، دخترک مهماندار فیلم الیزابتتاون، همکار سیاهپوست دکتر هاؤس، برده سیاهپوستی که با هاکلبری فین روی کلکْ رودخانه میسیسیپی را بالا و پایین میرفتند و نام آن پیرمرد بسیارمحترمی که در چهارراهسعدی دیدم و هر چقدر تلاش کردم نام و خاطرهای را که پشت آن چهره دوستداشتنی بود بیرون بکشم و نشد که نشد. برای نوشتن این مطلب هم چند بار برای پیدا کردن واژههای مناسب پشت چراغ قرمز فراموشی موقّت و فلجخاطره برای لحظهای متوقف شدم. این مشکل را فقط در پیدا کردن نامها دارم. نام انسانها و اشیا میروند پشت یک پرده کلفت محو و از آن پشت فریاد میکشند:"آگه میتونی بیا پیدایمان کن." و من نمیتوانم. باید این ور پرده بایستم. به پرده زل بزنم. چند تصویر مرتبط با موضوع را اجرا کنم تا شاید یکی از آنها تلنگری بزند به پرده و پرده کنار برود.
دارم کم کم تبدیل میشوم به آن ربات چند میلیونسالهای که ناتوان از به یاد آوردن اینکه کی و چرا سوار سفینه شده و کهکشانها را درنوردیدهاست، از پشت پنجره سفینه کوچک و قراضهاش به فضای تهی و سرمهای بیرون خیره ماند.
به یاد ندارم که آن روز نام مایکل اووِن را چطور به یاد آوردم. بعد از او هم با نام جک پالانس درگیر شدم و این ماجرا پشت سرهم ادامه پیدا کرد. هنرپیشهها، فوتبالیستهاٰ، شخصیّتهای فیلمها و داستانها و ... وقت و بیوقت، زمانی که مشغول انجام دادن کاری هستم میپرند روی صحنه و با پررویی تمام زل میزنند به چشمهایم. برای بیرون کردنشان از ذهنم باید صدایشان میکردم. آقای... خانم... لطفاً از جلوی چشمهایم دور شو. ولی نامشان را به یاد نمیآورم. مغزم شروع به خارش میکند و درمانده میشوم. این اواخر برای لحظههایی حتّی برای به یاد آوردن بديهيترين نامها درمانده و بیچاره دچار فلج خاطرهای ميشوم. نامهايي از قبيل جرج کلونی، زامورانو، آن سرهنگ نیروی هوایی آلمان در سريال ارتش سرّی که چشمهایش شبیه چشمهای عقاب بود، دخترک مهماندار فیلم الیزابتتاون، همکار سیاهپوست دکتر هاؤس، برده سیاهپوستی که با هاکلبری فین روی کلکْ رودخانه میسیسیپی را بالا و پایین میرفتند و نام آن پیرمرد بسیارمحترمی که در چهارراهسعدی دیدم و هر چقدر تلاش کردم نام و خاطرهای را که پشت آن چهره دوستداشتنی بود بیرون بکشم و نشد که نشد. برای نوشتن این مطلب هم چند بار برای پیدا کردن واژههای مناسب پشت چراغ قرمز فراموشی موقّت و فلجخاطره برای لحظهای متوقف شدم. این مشکل را فقط در پیدا کردن نامها دارم. نام انسانها و اشیا میروند پشت یک پرده کلفت محو و از آن پشت فریاد میکشند:"آگه میتونی بیا پیدایمان کن." و من نمیتوانم. باید این ور پرده بایستم. به پرده زل بزنم. چند تصویر مرتبط با موضوع را اجرا کنم تا شاید یکی از آنها تلنگری بزند به پرده و پرده کنار برود.
دارم کم کم تبدیل میشوم به آن ربات چند میلیونسالهای که ناتوان از به یاد آوردن اینکه کی و چرا سوار سفینه شده و کهکشانها را درنوردیدهاست، از پشت پنجره سفینه کوچک و قراضهاش به فضای تهی و سرمهای بیرون خیره ماند.
0 نظر:
ارسال یک نظر