هوا تاریک بود و چیزی در آن شناور بود که میتپید و بوی گوگرد و کبریت سوختهای که تازه خاموش شدهباشد، میداد. پسرجوان نشستهبود کنارم روی تختهسنگ. بغل کردهبود زانوهایش را و چانه لهشدهاش را گذاشتهبود روی زانوی داغانشده راستش. نور در چشمهای تاریکش دودو میزد و خیرهشدهبود به سوسوی چراغ کمنوری در حاشیه دریای نورها. میگفت :«بچه که بودم فکر میکردم همیشه قبل هر رفتنی یه فرصتی هست که بشه چمدون رو بست. چراغها رو خاموش کرد و در رو پشت سرت قفل کنی». باد میوزید. صدای گریه میآمد از سمت آنهایی که دیشب رسیدهبودند. غریبهگی میکردند و نزدیک نمیآمدند. لب شیب تند نشستهبودند و هی میخواستند از شیب پایین بروند ولی هراسی بزرگ در دلشان میافتاد و نمیتوانستند. پسر بلند شد در حالیکه به سمت غریبهها نگاه میکرد، با دستش گردوخاک پشت شلوارش را تکاند و گفت«برم ببینم زنجانیِ آشنا هم هست قاطی اونها. ببینم از پدرم خبر دارند؟». دماغش را بالا کشید و سلانهسلانه دور شد.
چرا خوابیدن در یک اتاق «اندکی» سرد، کیفیت خواب را بهتر میکند؟
-
همیشه فکر میکردم برای داشتن یک خواب راحت، باید زیر پتوهای گرم و نرم فرو
بروم، اما تجربهای که چند ماه پیش داشتم، تمام تصوراتم را تغییر داد. یکی از
دوستا...
۱۲ ساعت قبل