هوا تاریک بود و چیزی در آن شناور بود که میتپید و بوی گوگرد و کبریت سوختهای که تازه خاموش شدهباشد، میداد. پسرجوان نشستهبود کنارم روی تختهسنگ. بغل کردهبود زانوهایش را و چانه لهشدهاش را گذاشتهبود روی زانوی داغانشده راستش. نور در چشمهای تاریکش دودو میزد و خیرهشدهبود به سوسوی چراغ کمنوری در حاشیه دریای نورها. میگفت :«بچه که بودم فکر میکردم همیشه قبل هر رفتنی یه فرصتی هست که بشه چمدون رو بست. چراغها رو خاموش کرد و در رو پشت سرت قفل کنی». باد میوزید. صدای گریه میآمد از سمت آنهایی که دیشب رسیدهبودند. غریبهگی میکردند و نزدیک نمیآمدند. لب شیب تند نشستهبودند و هی میخواستند از شیب پایین بروند ولی هراسی بزرگ در دلشان میافتاد و نمیتوانستند. پسر بلند شد در حالیکه به سمت غریبهها نگاه میکرد، با دستش گردوخاک پشت شلوارش را تکاند و گفت«برم ببینم زنجانیِ آشنا هم هست قاطی اونها. ببینم از پدرم خبر دارند؟». دماغش را بالا کشید و سلانهسلانه دور شد.
فیلم مخمل آبی Blue Velvet (1986) – معرفی و نقد و داستان و چیزهایی که پیش از
این نمیدانستید!
-
فیلم مخمل آبی Blue Velvet در سال 1986 به نمایش درآمد و به یکی از نمادهای
سینمای مستقل و آوانگارد تبدیل شد. این اثر توسط کمپانی De Laurentiis
Entertainmen...
۱۱ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر