قاب

0 نظر
«تو گاوازنگ داشت برف می‌بارید. برف که نه. برفابه می‌بارید. کنار جاده تو شانه‌خاکی پارک کرده‌بودم و داشتیم به برفی که  روی چراغ‌های روشن شهر می‌بارید، نگاه می‌کردیم. داخل ماشین گرم بود. سودابه  چادرش را کنار صورتش گرفته‌بود و مثل بادبزن تکانش می‌د‌اد. عطر عرق گرمش با بوی شوماهایی که عصر از شهرک‌صنعتی بار زده‌بودم و صبح زود...
» ادامه مطلب

دریچه‌لر

0 نظر
زنجان پر از درهایی است که از چشم پنهانند. در هر کوچه و خیابانی می‌شود یکی را پیدا کرد که لای دیوار یا جایی وسط کوچه و یا خیابان پنهان است. فقط باید از زاویه درست و حسّ و حالی درست‌تر نزدیک‌شان شد تا باز شوند.  احمد پوری در کتاب «دوقدم این ور خط» از در تک‌افتاده‌ای می‌گوید که در تونلی به رویش بازشد و او را به زنجان دوران توده‌ای‌ها...
» ادامه مطلب

همان دریای قدیمی

0 نظر
این همان ساحلی‌ بود  که هزاران سال پیش در خواب دیده‌بود. همان ساحلِ دریایی  طوسی رنگ و تاریک که انتها نداشت. همان ساحلی که ماسه‌هایش شبیه حلوایی‌ بود که پدرش به یاد رفتگانش با آرد الک‌نشده می‌پخت و رنگ تیره‌ای داشت و دانه‌های درشت‌ و سفتش زیر دندان له می‌شد. الان هم مثل همان خواب، دم غروب بود و برف می‌بارید. برهنه و کرخت نزدیک آب ایستاده‌بود. هوا سرد بود. باد می‌وزید و دانه‌های برف را مثل شلاقی ابریشمی به تنش می‌کوبید...
» ادامه مطلب

سایه درخت شاتوت

0 نظر
تابستان بود. در خانه‌ی بهار بودیم. یادم هست که عمه مقبول هم بود. به همراه بابا و مامان و لیلا در حیاط بودند. بابا باغچه را آب داده؛ حیاط را شسته و یک کاسه بزرگ شاتوت چیده‌بود. فرش کهنه قدیمی‌مان را هم در ایوان پهن کرده‌بود. چراغ‌‌های حیاط را روشن  کرده و زیر حضور درخت شاتوت کنار عمه و مامان و لیلا نشسته‌‌بود و  شاتوت می‌خورد و در لحظه جاری بود. اما من، در اتاق بودم و فوتبال تماشا می‌کردم. اینجا غروب بود ولی بازی، آن...
» ادامه مطلب

می‌دونم که اونجایی