این همان ساحلی بود که هزاران سال پیش در خواب دیدهبود. همان ساحلِ دریایی طوسی رنگ و تاریک که انتها نداشت. همان ساحلی که ماسههایش شبیه حلوایی بود که پدرش به یاد رفتگانش با آرد الکنشده میپخت و رنگ تیرهای داشت و دانههای درشت و سفتش زیر دندان له میشد. الان هم مثل همان خواب، دم غروب بود و برف میبارید. برهنه و کرخت نزدیک آب ایستادهبود. هوا سرد بود. باد میوزید و دانههای برف را مثل شلاقی ابریشمی به تنش میکوبید و مثل ویله پرچم بدون پرچمی میلرزاندش. موجها میآمدند و نرسیده به پایش میمردند و جنازه پوکشان نوک انگشتهاش را کفآلود میکردند. خیرهماندهبود به جایی که باید افق میبود ولی به جایش دریا و آسمان در هم فرورفتهبودند و جز یک رنگِ کهنهیِ سرمهایِ غلیظ چیزی دیدهنمیشد. داشت میلرزید. لرزید و لرزید. زانوهاش خم شد. آرام نشست روی لبه کاناپهای که باید قرمز میبود ولی به جایش سرمهای بود و از محل رد دوختهایش، چرم کهنه جا به جا در رفتهبود و روکشش ریختهبود. روی کاناپه دراز کشید. هنوز داشت میلرزید. نفس عمیقی کشید و به شکل آه بلندی پَسش داد. انگشتهایش را به هم گره زد و گذاشت روی شکمش. به سقف خیرهشد و با صدایی گرفته و خفه گفت:«خستهام آقای دکتر. خسته. تا سر حد مرگ خستهام». #دروغهای_واقعی.
آنتروپی چیست و چرا بینظمی به قانون طبیعت تبدیل شد؟
-
تصور کن وارد اتاقی میشوی که تازه مرتب شده است. همهچیز سر جای خودش قرار
دارد. چند ساعت بعد، بدون آنکه کسی عمداً بینظمی ایجاد کرده باشد، کتابی
جابهجا ش...
۱۰ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر