*« ...گاهی آدم در دل شب فکری برایش پیدا می شود که به نظرش فوق العاده درخشان می آید ولی در روشنایی سرد سفیده صبح که به ان فکر می کند می بیند چیز مزخرفی است مثلا یک سناریو نویس ( شما بخونید وبلاگ نویس ) بود که همیشه بهترین مضمونها در خواب به او الهام می شد و صبح که چشم باز می کرد این مضامین را از یاد برده بود.یک روز فکر خوبی به سرش رسید.به خودش گفت :« امشب یک مداد و کاغذ کنار تختخوابم میگذارم و به محض اینکه موضوعی در خواب برایم پیدا شد یادداشتش می کنم.» با این فکر به بستر رفت و همان طور که انتظار داشت نیمه های شب با مضمون درخشانی از خواب بیدار شد.او این مضمون را یادداشت کرد و دوباره به خواب رفت .روز بعد که بیدار شد این مضمون رابه کلی فراموش کرده بود،ولی موقعی که داشت ریشش را می تراشید ، یک دفعه یادش آمد :« خدای من! دیشب باز مضمون فوق العاده ای پیدا کردم و باز یادم رفته است ..ولی نه ، قلم و کاغذ داشتم .درست است .نوشتمش !» در اینجا شتابان به اتاق خواب دوید و کاغذ را برداشت و آنچه را که نوشته بود خواند:« پسر با دختر آشنا می شود!» .... سینما به روایت هیچکاک – مصاحبه شونصد ساعته فرانسوا تروفو با آلفرد هیچکاک – ترجمه : پرویز خان دوایی