تصويرها

« ...مهرداد بالاي پله ها ايستاده بود و از روي ديوار به اون دوردورها نگاه مي كرد .من پايين پله ها بودم .پله ها اونقدر بزرگ بودن كه نمي تونستم ازشون بالا برم .بعد از عبور هر هواپيمايي كه از بالاي سرم غرش كنان رد مي شد و مي رفت پشت ديوار .مهرداد فرياد مي كشيد :« اينم يكي ديگه.امروز چقدر اين هواپيماها با هم تصادف مي كنن.» و من كه چشم هام رو سپرده بودم به زبون دروغگوي اون ، حسرت قد بلند و پاهاي قوي اش رو مي كشيدم كه مي تونست از پله ها بالا بره و با دروغ هاش پسر عمو كوچولوش رو سر كار بزاره ...».خونه ما ته يه كوچه بن بست و باريك بود .شبها بعد از افطار كه هوا تاريك مي شد و كوچه پر مي شد از غولها و جنهايي كه از قصه هاي مادر بزرگ برامون به يادگار مونده بودن .من و خواهر بزرگترم يواشكي مي رفتيم پشت در .لاي در رو باز مي كرديم و زل مي زديم به تاريكي ودر حاليكه از ترس مي لرزيديم خطاب به دزدي كه تو تاريكي با كيسه بزرگش قايم شده بود ، با هم مي خونديم :« آقا دزده ، سلام ،‌حالت چطوره سلام . اگه هفت تير بكشي ، منو بكشي حبس كشي ..حبس كشي » شعري كه هيچ وقت يادم نمي آد از كجا ياد گرفته بودم...اينها قديمي ترين و دورترين تصويرهايي كه از سالهاي دور كودكي به يادم مونده.حافظه من با اين تصاوير شروع شده و جلو اومده .قبل از اينها هر چي هست پر از تاريكي و فراموشيه.خيلي سعي كردم اولين تصويرهايي رو كه از زندگي تو اين دنيا تو خاطرم حك شده بود ، به ياد بيارم ولي نتونستم.همه شون از حافظه ام پاك شدن. گنجينه ام از دست رفته ...