زمستون چهار سال پيش بود .صبح يه روز جمعه سرد يخبندان برفي بود. رفته بودم تهران براي يه امتحان استخدامي كوفتي تو يه شركت بزرگ كوفتي تر.ساعت دوروبراي 30/7 صبح بود و امتحان ساعت 30/9 شروع مي شد.سرميدون وليعصرشونصدهزارتامسافر وايساده بودن منتظر تاكسي.هرازچندگاهي يه ماشين خالي مي اومد و همون طور درحال حركت ملت رو كه هجوم اورده بودند سوار مي كرد و مي رفت . يواش يواش ساعت نزديك مي شد به 30/8 و دلهره من بيشتر وبيشتر مي شد. تا اينكه يه تاكسي درب و داغون از اون تاكسي نارنجي هاي قديمي از راه رسيد . خودم هم نمي دونم چه جور پاي چند نفر و لگد كردم وچندتافحش شنيدم و سوارش شدم .فقط يه لحظه به خودم اومدم و ديدم با 5 نفر ديگه سوار تاكسي شدم و لم دادم به اون صندلي هاي درب و داغون و پاره پوره. راننده كه يه پسر داش مشتي با موهاي فرفري بود با يكي از مسافرها آشنا دراومد و با هم صحبت مي كردن.مي گفت براي خريدن حليم از نازي آباد تا اون جا اومده (راست و دروغ اش گردن خودش!)رفيق اش گفت :« ضبط رو چرا روشن نمي كني؟»پسره دستش رفت طرف ضبط و روشن اش كرد.منتظر يه آهنگ از هايده اي ،هميرايي، جواديساريي،... چيزي بودم كه عوض اش صداي آسموني كريس دبرگ از ضبط بلند شد كه آهنگ « يه مرد فضايي تو سفينه فضايي اش از راه دوري رسيد...» رو مي خوند( همين اهنگي كه الان داريد بهش گوش مي كنيد).خشكم زد .نمي دونم چرا.اصلا به پسره نمي اومد همچي چيزي گوش كنه . يه حسي پر شد تو تموم وجودم.نمي تونم اون رو توضيح بدم . بايد يه روز سردبرفي در حالي كه عجله داريد به يه امتحان خيلي مهم برسيد سوار يه تاكسي درب وداغون نارنجي كه يه پسر موفرفري داش مشتي كه براي خريدن حليم از نازي آباد تا ميدون وليعصراومده اونو می رونه ، بشيد تا بفهميد چي ميگم.اون قدر اين آهنگ روم تاثير گذاشت كه ميتونم بگم كمي هم گريه كردم.(شما كه غريبه نيستيد)
....فكر مي كنيد اين همه ماجرا بود؟غيرازهمه اينها كه گفتم يه اتفاقي افتاده بود كه نمي خوام براتون تعريف اش كنم. از اون اتفاقاي بد كه هميشه بعد از يه اتفاق خوب تو عمر هركسي ممكنه اتفاق بيافته . من كه قصد ندارم بهتون بگم اون اتفاق چي بود ، شما هم نپرسيد ...
0 نظر:
ارسال یک نظر