براي هميشه جوان

دانشمند چروکیده و سال‌خورده چشم‌هایش را به سختی باز کرد .موهای سرخ همسر زیبا و جوانش را دید که در زیر نور آفتاب نارنجی دم غروب همانند رشته‌های ملتهب مس می‌درخشیدند. زن زیبا در کنار بستر مرگ او نشسته بود و خاطرات خوش شصت سال گذشته را مرور می‌کرد و اورا شماتت می‌کرد که چرا او را طوری خلق نکرده است که پا به پای او پیر شود و با او بمیرد؟