دانشمند چروکیده و سالخورده چشمهایش را به سختی باز کرد .موهای سرخ همسر زیبا و جوانش را دید که در زیر نور آفتاب نارنجی دم غروب همانند رشتههای ملتهب مس میدرخشیدند. زن زیبا در کنار بستر مرگ او نشسته بود و خاطرات خوش شصت سال گذشته را مرور میکرد و اورا شماتت میکرد که چرا او را طوری خلق نکرده است که پا به پای او پیر شود و با او بمیرد؟
خلاصه کتاب «آفتابگردانهای کور»، نوشته آلبرتو مندس | روایتهای دردناک از
اسپانیای پساجنگ
-
گاهی اتفاق میافتد که انسان در برابر یک کتاب نه فقط برای خواندن روایت، بلکه
برای نفس کشیدن میان سطرهایی میایستد که بوی زندگی و مرگ را با هم دارند.
«آفتا...
۱۴ ساعت قبل
0 نظر:
ارسال یک نظر