این عروسک از کجا اومده؟


وارد آسانسور شد. دگمه طبقه 463 را فشار داد . ده دقیقه بعد روبروی در ورودی آپارتمانش ایستاده بود. قلبش به شدت می تپید . شال گردنی را که به دور صورتش پیچیده بود ، مرتب کرد و کمی آن را بالا کشید. انگشتش را بر روی صفحه طلایی کنار در گذاشت. صفحه روشن شد. اثر انگشتش تایید و در خود به خود باز شد. به آرامی وارد خانه شد . بوی خانه اورادربرگرفت و به او آرامش داد . بویی که برای اون همه زندگیش بود . قلبش هنوز به شدت می تپید.اشک در چشمانش جمع شده بود . باورش نمی شد در داخل خانه باشد . همانطور که آخرین باری را که به مرخصی آمده بود به یاد نمی اورد . همیشه فکر می کرد دوروز قبل از زخمی شدنش توسط آن بمب تشعشی جدید در خانه بوده.ولی واقعیت چیز دیگری بود. نگاهی به دوروبرش انداخت . همه جا تاریک بود . سروصدایی از داخل حمام به گوش می رسید . همسرش در حمام بود . ناخودآگاه شال گردن را کمی بالاتر کشید . از این که همسرش از حمام خارج شود و اورا با آن زخم وحشتناک صورتش ببیند ، می ترسید. دوست نداشت خاطره او از خود ش را با این تصویر هیولاوش کنونی پاک کند . دوری در داخل اتاق زد. خانه هیچ فرقی نکرده بود. آخرین عکسی را که برای همسرش فرستاده بود دید که در داخل قاب ، کنار عکسی از او که تا حالا ندیده بود ، بر روی دیوار قرار داشت. نوشته ای در زیر عکس خودش ، تاریخ دوسال پیش را نشان می داد. عکس جدید همسرش را برداشت . چقدر دلش می خواست آنجا منتظر بماند تا همسرش از حمام خارج شود و اورا برای آخرین بار ببینید. ولی نمی توانست. دستش را بروی عکس کشید . صدایی از داخل حمام به گوش رسید. بازهم ترسید. باید خارج می شد . وارد اتاقش شد.خرس عروسکی قهوه ای رنگی را که از کودکی همراهش بود برداشت . وارد راهرو شد.کمی منتظر ماند .برگشت و به نوری که از زیر در حمام به داخل هال می تابید خیره ماند . چند قطره اشکی را که در گوشه چشمش جمع شده بود ، پاک کرد و از آپارتمان خارج شد . در را پشت سرش بست و وارد آسانسور شد . دگمه طبقه همکف را زد . وقتی درهای آسانسور بسته شد ، دیگر طاقت نیاورد. بر روی کف آسانشور نشست . به عکس همسرش خیره شد و صدای هق هق اش در صفیر موتورهای آسانسور گم شد...
پرستار در حال نوشیدن آخرین قهوه ای بود که در اولین شب کشیک اش در بخش سری بیماران مخصوص ارتش می نوشید که صدای سوتی در اتاق پیچید و چراغ چشمک زن مربوط به بیمار شماره 14 روشن و خاموش شد. نگاهی به صفحه کنترل بیماران انداخت. بیمار شماره 14 از خود علایم حیاتی نشان نمی داد . پرستار به سرعت به طرف اتاق بیماران مخصوص دوید . وقتی به بیمار رسید سیم تغذیه دستگاهی که اورا برای آزمایشات پزشکی زنده نگهداشته بود دید که بدون این که به جایی بند باشد در حال تاب خوردن است . کاری از دست پرستار ساخته نبود .ملافه روی تن بی جان بیمار شماره 14 را مرتب کرد . چیزی از روی تخت به پایین افتاد و به زیر تخت رفت. خم شد و به زیر تخت نگاه کرد. عروسک خرس قهوه ای رنگی را دید که مرد در رویایش از خانه اش برداشته بود . عروسک را برداشت و بلند شد . ملافه را بر روی صورت بیمار مرتب کرد. نگاهی به پاهای قطع شده او انداخت و به دقت به عروسک کهنه و رنگ و رو رفته خیره شد و از خود پرسید:« این عروسک از کجا آمده است ؟ »
برای اونهایی که علاقمند هستن بدونن این طرح این داستان چی بوده واز کجا شروع کردم و چه جور به این شکل فعلی در اومده می تونن تشریف ببرناینجا و مراحل تولید این داستان رو ببینن.
لازم به تذکره که که این عکس رو از فیلم انیماتریکس امانت گرفتم.