گمشده
وقتی مرد طناب را به سختی بالا کشید، در گرگ و میش صبحگاهی، در دهانه چاه، پیرمرد چروکیدهای را دید که با ناتوانی تمام به سطل آب آویزان بود و با زبان عبری از مرد سراغ کاروانی را میگرفت که قرار بود اورا به نزد پدرش یعقوب پیامبر ببرد.
کاروانی که به نظر میرسید هیچ وقت نخواهد آمد.
دوشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۲
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر