«مي توني بري به جهنم.ديگه حوصله ات رو ندارم». در را به شدت بست. قلبش هنوز به شدت مي تپيد .احساس خستگي شديدي مي كرد. بوي آت و آشغالهايي كه كشتي ها در آبهاي ساحلي بندر خالي كرده بودند به مشام مي رسيد.
به راه افتاد .
سيگاري خريد و روشن كرد.سري به كتابفروشي دوست قديمي اش زد.نيم ساعتي خودش را با كتابها مشغول كرد.كمي به دختر زيباي آبي پوش كه با حالتي سرخوش به كتاب باز «عقايد يك دلقك» در دستانش خيره مانده بود خيره شد. به دوست دختر قديمي اش زنگ زد و بدون اين كه حرفي بزند به صداي كلافه او كه الو الو مي گفت و صداي زر زدن بچه اش گوش كرد و قطع كرد. دو ساعت بعدي در سينما گذشت.شام خوردن در رستوران فقط نيم ساعت طول كشيد. دو ساعت ديگر را به ياد ايام خوش مجردي بر روي نيمكت خالي در پارك گذراند و به تمام زوجهاي جواني كه از برابرش رژه مي رفتند, پوزخند زد. كمي نفس عميق كشيد و با خودش فكر كرد تنها ماندن را به سراسر زندگي نكبت باري كه تا حالا داشت، ترجيح مي دهد.نزديك ساعت دو بامداد بود كه هوا كمي سرد شد.احساس كرد كمي هم بايد گذشت كند و كوتاه بيايد. حتي كمي احساس گناه كرد كه دعوا را شروع كرده بود. چند گل از پارك چيد و يك دسته گل درست كرد و به خانه بازگشت. دم در خانه صداي آژير كشتي هايي را كه در بندر لنگر انداخته بودند، شنيد كه خبر از آغاز طوفان مي دادند .
0 نظر:
ارسال یک نظر