نمي دونه كه اونجايي
وقتي مرد طناب را به سختي بالا كشيد ، در گرگ و ميش صبحگاهي ، در دهانه چاه ، پيرمرد چروكيده فرتوت خشكيده اي را ديد كه با ناتواني تمام به سطل آب آويزان بود و با زبان عبري از مرد سراغ كارواني را مي گرفت كه قرار بود اورا به نزد پدرش يعقوب پيامبر ببرد .
كارواني كه پنج هزار سال تاخيرداشت.
كارواني كه هيچ وقت نخواهد آمد...
یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
0 نظر:
ارسال یک نظر