از آن بالا، پشتبام بلندترین آسمانخراش، همه شهر دیده میشد. چراغهای رنگارنگ شهر چشمک میزدند. صدای محو اتومبیلهای عبوری که از بزرگراه کنار ساختمان میگذشتند به گوش میرسید. لب بام نشستهبود. باد خنکی میوزید و موهای آشفتهاس را آشفتهتر میکرد. در آن تاریکی خیره شدهبود به صفحهی کوچک سبز موبایل. هیچ خبری نبود. به جلو خم شد و طبقهها را یکییکی تا پایین شمرد تا رسید به یکی از پنجرههای روشن طبقه یکصدوچهلوسه. کاش میشد همین الان زنگ بزند. کاش میشد لااقل بیاید لب پنجره و او بتواند از آن بالا برای آخرین بار سایهی محو ومبهم او را ببیند. دوباره خیره شد به صفحه سبز موبایل. ثانیهها را شمرد و با خود گفت :«اگر پنجاهتای دیگه شمردم و زنگ نزد میپرم». پنجاه تا پنجاه ثانیه گذشت و زنگ نزد. قطره اشکی را که گوشه چشمش جمع شدهبود، با پشت دست پاک کرد. نگاهی دوباره به چشمانداز شهر کرد. نگاه دیگری نیز به صفحهکوچک موبایل. باز هم خبری نبود. نفس عمیقی کشید و درست مثل اینکه بخواهد درون استخری پر از آب سرد شیرجه بزند، پرید. ته دلش خالی شد. احساس سبکی کرد و به سرعت سقوط کرد. درد محوی سینهاش را میفشرد. باد چشمهایش را میآزرد و نمیتوانست خوب ببیند. سعی میکرد از پنجره طبقه یکصدوچهلوسه که روشن بود و به سرعت نزدیک میشد، چشم برندارد. به سرعت به پنجره طبقه یکصدوصدوچهلوسه رسید و یک آن او را دید که بارانی سرخاش را پوشیده و در حال شمارهگیری با موبایل است. با چه کسی تماس میگرفت؟ شاید در حال تماس با او بود. دلش لرزید. باید میان زمین و آسمان کاری میکرد. باید به نزد او میرفت. فرصتی نداشت. نمیتوانست صبر کند و با لرزش موبایل و بلند شدن صدای زنگ موبایلش از تماس او مطمئن شود. نگاهی به دوروبر کرد. باید کاری میکرد. زمین به سرعت نزدیک میشد. هراسان به اولین پنجره بازی که نزدیکاش بود چنگ انداخت و آویزان شد. به سرعت با صورت به دیوار خورد و کتفاش خرد شد و بینی و چند دندانش شکست. اهمیتی نداشت. با دست دیگرش به لبه پنجره چنگ زد، دندانهای شکستهاش را تف کرد و با زحمت زیاد خود را بالا کشید و وارد اطاق تاریک شد. درست اطراف را نمیدید. کمی صبر کرد تا نفسش جا بیاید. کورمال کورمال در ورودی را پیدا کرد و وارد راهرو شد. در حالیکه کتف خردشدهاش را با دست سالمش میمالید و جوی باریکی از خون، از دهان و بینیاش جاری بود وارد آسانسور شد تا به طبقه یکصدوچهلوسه برود. کمی بعد پشت در بود و او، با آن چشمهای سیاه زیبای مهربانش به او مینگریست.
"داشتم شماره تو رو میگرفتم که زنگ را زدی"
در چشمان سیاه و وقار او محو شدهبود و نمی توانست چیزی بگوید. زن زیر بغل او را گرفت و به داخل اتاق برد. روی تخت خواباند و معاینهاش کرد و گفت:«باید بریم بیمارستان. الان ترتیبش را میدم». کمی بعد مرد روی برانکارد درون آمبولانسی دراز کشیدهبود که با سرعت به طرف بیمارستان میرفت.
زن سرخپوش از آسمانخراش خارج شد. ماشینهای پلیس، آمبولانس و جمعیت زیادی محوطه را پر کرده بودند. پلیس در حال متفرق کردن جمعیتی بود که به گرد چیزی حلقه زدهبودند. کمی جلوتر رفت. از همهمه و سروصدای جمعیت متوجه شد که کسی خودکشی کردهاست. صدای زنگ موبایل زن بلند شد. از کیف خارجاش کرد، دگمه سبز را زد و موبایل را برد کنار گوشش.
"سلام عزیزم...آره...نمیدونم چرا قطع شد. دارم میام. اینجا کمی شلوغه. مثل اینکه یه احمق خودش رو بخاطر یه احمق دیگه له و لورده کرده... آره... آره... سعی میکنم زود بیام. خداحافظ عزیزم."
موبایل را به درون کیف برگرداند و به آرامی و در حالیکه سعی میکرد چشماش به جنازه لهشدهای که دست بیجانش هنوز موبایلی را در خود میفشرد نیافتد، از آنجا دور شد.
5 نظر:
وای این چرا اینجوری بود؟
عالی بود نمی دونی چقدر حقیقت داره
خیلی خوب بود
موفق باشید
حالمو گرفت
ارسال یک نظر