رفته بودم داروخانه تا داروهام رو بگیرم. یه مرد با پسرش اونجابودند که از ساک و کیفی که حمل میکردند مشخص بود که مسافر هستند. نسخه نداشتند و مرد اصرار میکرد که برای سلامتی پسرش به اون داروها احتیاج داره. پسرش کمی عقب مونده به نظر میاومد. موهاش فرفرى بود. صورت گِردی داشت. یه عینک بزرگ تهاستکانی زدهبود و دهنش باز و بی درودروازه بود. به نظرم ۱۵ ساله بود. هرکاری که باباش میکرد یا حرفی میزد، یه چشمش رو میبست و میخندید. پدرش هم هی پشت سر هم با نسخهپیچ و دکتر بحث میکرد. وقتی داروها رو گرفت با پسرش نشست روی نیمکت و تمام قرصها رو دونهبه دونه شمردند و بلندبلند با هم بحث کردند و رفتند. داستانی تو ذهنم جرقه زد. داستان زندگیشون. تو داستان پسره مادر نداره. وقتی میخواست به دنیا بیاد، مادرش از دنیا رفتهبود. مرد تو ارومیه تو یه اداره کوفتی کار میکنه و حالا هم برای ماموریتی به زنجان اومدند. پسره شده وبال گردنش. هرجا میره مردم خودش و پسرش رو مسخره میکنند. شب رو تو مامورسرای ادارهشون تو زنجان میمونند و پسفردا صبح هم به ارومیه برمیگردند. تو ارومیه پدر صبحها به سرکار میره و خاله مجرد پسر میآد خونشون و کارهای خونه رو انجام میده و از پسره نگهداری میکنه. بعداز ظهرها هم پسره به مدرسه کودکان استثنایی میره و درس میخونه. شبها هم با پدرش تو خونه کوچیکشون میخوابن. پدر خواب خوب شدن پسرش رو میبینه. پسر هم خواب مادری رو که هیچ وقت ندیده...
2 نظر:
ماشالاه چه خوب با یه لحظه دیدن این همه داستان نوشتی !!
عالی بود...
ارسال یک نظر