صدای زنگ در بلند شد. زن جوان به مرد نگاه کرد. جه کسی میتوانست باشد؟ مرد جوان قاشق را روی میز گذاشت. از پشت میز بلند شد. زن جوان گفت:«زود برگرد. غذات یخ میکنه». مرد رفت به طرف در. از اتاق خارج شد. از پلّهها پایین رفت و در را باز کرد. کسی پشت در نبود. نگاهی کرد به سمت راست. نگاه دیگری به سمت چپ. خیابان خیس شده از باران، زیر نور چراغ خانهها و مغازهها برق میزد. نفس عمیقی کشید. در را بست و برگشت. از پلهها بالا رفت و وارد اتاق شد. حیرت زده خیره شد به زن سالخوردهای که چند دقیقه قبل سر میز شام ترک کردهبود. زن به آرامی و با صدایی لرزان گفت:«خیلی دیر کردی». مرد جوابی نداشت. به سختی پشت میز نشست. با دستان لرزانش قاشق را برداشت و با چشمهایی کمسو خیره شد به اثر گذر پنجاه سال انتظار بر روی چهره پیرزن.
جیرجیرک
یه جیرجیرك هست، پشت پنجره اتاقم. عصرها، دم غروب شروع می كنه به جیرجیر كردن. همینطور جیر و جیر و جیر... . تموم طول شب كه خواب هستم، اون بیداره و جیرجیر میكنه. نمیدونم چرا. نمیدونم چی باعث میشه كه اینطور مستمر و پشت سرهم جیرجیر كنه. شاید به امید پیدا كردن یه همزبون برای خودشه. به امید پیداكردن یه جیرجیرك دیگه كه بیاد و پیشش بمونه. نمیدونم. شاید هم اشتباه میكنم.شاید هم یه همسر داشته برای خودش. یه همسر كوچولو و جیرجیرو مثل خودش. یه خونه داشتن پشت پنجره اتاقم. برای خودشون زندگی می كردن. برای خودشون كسی بودن. یه روز كه جیرجیرك خانومه داشته عرض اون خیابون شلوغ رو رد می شده، رفته زیر یه ماشین. شاید هم باد ناشی از عبور یه ماشین اون رو با خودش برده. حالا آقا جیرجیركه هر شب داره جیرجیر میكنه شاید جیرجیرك خانومه صداش رو بشنوه و بیاد پیشش. هزار جور دیگه میشه فكر كرد در این مورد. ولی میشه اینطور گفت كه بهرحال تنهایی باعث می شه یه جیرجیرك، شب تا صبح جیر و جیر و جیر بكنه. حالا میخواد براش فایده داشته باشه، یا نداشته باشه...
جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵
اشتراک در:
پستها (Atom)