صدای زنگ در بلند شد. زن جوان به مرد نگاه کرد. جه کسی میتوانست باشد؟ مرد جوان قاشق را روی میز گذاشت. از پشت میز بلند شد. زن جوان گفت:«زود برگرد. غذات یخ میکنه». مرد رفت به طرف در. از اتاق خارج شد. از پلّهها پایین رفت و در را باز کرد. کسی پشت در نبود. نگاهی کرد به سمت راست. نگاه دیگری به سمت چپ. خیابان خیس شده از باران، زیر نور چراغ خانهها و مغازهها برق میزد. نفس عمیقی کشید. در را بست و برگشت. از پلهها بالا رفت و وارد اتاق شد. حیرت زده خیره شد به زن سالخوردهای که چند دقیقه قبل سر میز شام ترک کردهبود. زن به آرامی و با صدایی لرزان گفت:«خیلی دیر کردی». مرد جوابی نداشت. به سختی پشت میز نشست. با دستان لرزانش قاشق را برداشت و با چشمهایی کمسو خیره شد به اثر گذر پنجاه سال انتظار بر روی چهره پیرزن.
آنتروپی چیست و چرا بینظمی به قانون طبیعت تبدیل شد؟
-
تصور کن وارد اتاقی میشوی که تازه مرتب شده است. همهچیز سر جای خودش قرار
دارد. چند ساعت بعد، بدون آنکه کسی عمداً بینظمی ایجاد کرده باشد، کتابی
جابهجا ش...
۱۱ ساعت قبل