دیوار شیشهای اطاق خواب همزمان با تابش اولین اشعههای نور رنگ پریده خورشید کمی لرزید و تیره شد. از آن سوی دیوار زمزمهای از سروصداهای شهر٫ آرام آرام٫ بلند و بلندتر میشد. صدای جریان مداوم و قطعنشدنی هزاران هاورکرافت شخصی که میرفتند تا در ترافیک صبحگاهی گرفتار شوند٫ غرش هلیبادهای پلیس که در جستجوی جنایتکارها، و متجاوزها و سارقان بودند و سوت یکنواخت و گوشخراش کارخانههای حومه شهر٫ سمفونی صبحگاهی هر روزهای بود که طبق روال همیشگی اجرا میشد. سمفونی که آنقدر قدرت نداشت تا بتواند صدای زوزه موتورهای سفینههای باربری را که هر ۱۸ دقیقه یکبار از فراز شهر میگذشتند خفه کند.
چشمهایش را که باز کرد، دلش هرّی ریخت پایین. دروربرش را نگاه کرد. از جا پرید و رفت به طرف حمام. نگاهی کرد به داخل حمام. آنجا نبود. برگشت و نگاهی به روی تختخواب انداخت. ملافه چروکیده و ظاهر آشفته تختخواب نشان میداد که شب را در آنجا سپری کرده. ولی اکنون کجاست؟ دلش لرزید. سراسیمه از اتاق خارج شد. سوار بر آسانسور، دویست طبقه پایین رفت و از ساختمان خارج شد و رفت تا خودش را پیدا کند.
چشمهایش را که باز کرد، دلش هرّی ریخت پایین. دروربرش را نگاه کرد. از جا پرید و رفت به طرف حمام. نگاهی کرد به داخل حمام. آنجا نبود. برگشت و نگاهی به روی تختخواب انداخت. ملافه چروکیده و ظاهر آشفته تختخواب نشان میداد که شب را در آنجا سپری کرده. ولی اکنون کجاست؟ دلش لرزید. سراسیمه از اتاق خارج شد. سوار بر آسانسور، دویست طبقه پایین رفت و از ساختمان خارج شد و رفت تا خودش را پیدا کند.
0 نظر:
ارسال یک نظر