سالهاست که چاقوی بزرگی در پشتم فرو رفتهاست. تا دسته فرو رفته و تیغه تیز و بلندش از درونم گذشته و به دیواره سینهام ایستادهاست. میتوانم نوک تیزش را زیر پوست سینهام حس کنم که سعی میکند بیشتر بخراشد و بدرد و پاره کند. بعضی روزها که کمتر غذا میخورم و فعّالیّت بدنیام هم زیاد میشود و کمی وزن کم میکنم میتوانم نوک تیز و زنگزدهاش را ببینم که پوستم را سوراخ کرده و بیرون زدهاست و قطره خون کمرنگ و رقیقی از نوکش آویزان ماندهاست. چاقو در وسط پشتم فرو رفتهاست. نمیتوانم دستهایم را بچرخانم، تاب بدهم و ببرم پشتم تا شاید بتوانم لمسش کنم، نوازشش کنم و یا شاید اگر خواستم بیرون بکشماش. آن اوایل که چاقو تازه در پشتم نشستهبود به سختی میتوانستم شبها بخوابم. رانندگی کنم و یا در دفترکارم پشت میز بنشینم. تیغه چاقو درون سینهام جابهجا میشد و نفسم را میبرید. راهحلی که به ذهنم رسید، سادهبود. درون تشکم را به اندازه دسته چاقو سوراخ کردم تا چاقو در آن جای بگیرد و بتوانم به راحتی بخوابم. صندلی ماشین و صندلیام در دفترِ کارم نیز به همین سرنوشت دچار شدند تا بتوانم به راحتی رانندگی کنم و کارهایم را انجام دهم. به راحتی؟ به راحتی بخوابم؟ به راحتی رانندگی کنم؟ خندهدار است. با هر نفسی که میکشیدم، با هر لبخند، اندوه و اشکی تیغه چاقو درونم را بیشتر میخراشید، میسوزاند و میبُرید. دردْ در درونم میچرخید و میچرخید و میچرخد و میچرخد.
دیدن چهره هراسان مردم و شنیدن صدای جیغ آمیخته به ترّحم زنان برایم عادّی شدهاست. میدانم که هرجا بخواهم بروم همیشه هستند کسانی که بعد از شوکّهشدن و ابراز تعجّب از دیدن دسته چاقویی که این طور طبیعی و عادّی در پشتم نشستهاست، جلو میآیند و میخواهند به همراه من عکسی بیاندازند فیلمی بگیرند و آنها را در انجمنهای اینترنتی و فیسبوک دست به دست بچرخانند. ابراز محبّتْ و علاقه شدید از طرف دخترکان و زنانی که طالب عشقبازی با مردی هستند که چاقویی از میان سینهاش گذشتهاست و به نظر میرسد که این موقعیّت غریب لذّت دو چندانی به آنان خواهد داد برایم عادّی شدهاست. هیچ کشش و علاقهای نسبت به دیگران در من وجود ندارد. چاقو هرگونه ارتباطی را که میان من و مردم وجود داشت بریده است و من تنها ماندهام.
نمیتوانم زمانی را که در پشتم چاقویی فرو نرفتهبود به یاد بیاورم. چاقو رشته خاطراتم را گسسته و چیزی را قبل از آن و بدون آن به یاد نمیآورم. نمیتوانم امکان زندگی کردن بدون این چاقو را تصوّر کنم. برایم وجود آسایش و آرامشْ بدون درد برّندهای که درون سینهام میطپد محال است. هیچ علاقهای به خارج کردن چاقو ندارم. میتوانم وارد اورژانس نزدیکترین بیمارستان شوم و از اوّلین اَنترنی که میبینم خواهش کنم تا این کار را بدون درد و رنج برایم انجام دهد. مطمئنّم بلافاصله بعد از خارجشدن از بیمارستان چاقوی دیگری در پشتم خواهدنشست. هوا پر است از چاقوهای ناشناسی که بیهدف میچرخند و به دنبال بدنهای گرم و نرمی هستند که پذیرایشان باشد. لااقل این چاقو مهربانتر است. سالهاست که با هم هستیم و به همدیگر عادت کردهایم. او آن پشت مواظب است چاقوی دیگری در پشتم فرو نرود و من غلاف خوبی برای او بودهام و خواهمبود.
9 تناقض جالب زندگی که باید از آنها آگاه باشید | درسهایی برای بازبینی در
اندیشهتان
-
زندگی مدرن پر از موقعیتهایی است که در آنها چیزهایی که انتظار داریم ساده
باشند، به طرز پیچیدهای ما را به چالش میکشند. این تناقضات، نهتنها ما را
به فک...
۲ ساعت قبل
1 نظر:
سلام. تا به حال داستانی به این سبک از تک نگاری ازت نخوانده بودم. عالی ست. صیقل خورده و مخیل که همذاتپنداری عجیبی دارم با آن.
گرچه ناآگاه خنجر میزنند
دوستان هم گاه خنجر میزنند...
ای برادر بد به دل وارد مکن
در زمان شاه خنجر میزنند! حسن حسینی
ارسال یک نظر